۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه
سنگ كوچك | نگار تقی زاده
یک


از پشت پرده‌ی توری سفید، آسمان با ابرهای کبود و خاکستری دیده می‌شد. باران قطره‌هایش را جابه‌جا روی شیشه پخش می‌کرد. مرد و دختر جوان کنار هم روی کاناپه نشسته بودند. دختر با صدای رعد و برق گفت: خدا کنه سیل نیاد.

مرد خندید. طوری‌که دختر دندان‌های زردرنگش را دید. گفت: سیل، نترس این یه بارون معمولیه.

چانه‌ی دختر را گرفت و گفت: مقنعه‌ات رو دربیار، می‌خوام موهاتو ببینم. دختر لبخندی زد و مقنعه را درآورد. موهایش بی‌حالت شده بود. مرد سیگار را گوشه‌ی لبش گذاشت چند بار پک زد، چشم راستش را بسته بود تا دود سیگار اذیتش نکند. دستش را لای موهای دختر کرد و موهایش را به هم ریخت. دختر چشمان درشت زیبایی داشت. مرد گفت: می‌دونی چشمات از تمام چیزهایی که داری قشنگ‌تره.

صدای زنگ خانه خنده‌ی هر دوشان را روی لب‌شان خشک کرد. مرد انگشتش را به نشانه‌ی سکوت روی لب دختر گذاشت. سیگار را خاموش کرد و به طرف در رفت. از چشمی نگاه کرد. سریع برگشت. دست دختر را گرفت و با خود به اتاق کوچکی برد.

گفت: همین‌جا بمون، هیچ صدایی نمی‌خوام بشنوم.

زنگ خانه چند بار پشت سر هم شنیده شد. مرد دوباره در را باز کرد و گفت: می‌فهمی هیچ صدایی.

دختر سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. دهان مرد بوی سیگار ارزان می‌داد. در را بست و قفل کرد. دختر به اطراف نگاه کرد کیفش را بغل کرد و گوشه‌ی اتاق رفت. مقنعه را سر کرد. احساس عجیبی داشت. مثل زمانی که مادرش را در بازار گم کرده بود و فکر می‌کرد دیگر هیچ‌وقت او را نخواهد دید. کنار کمد بزرگی نشست. پاهایش را جمع کرد و به در خیره ماند. قبل از این‌که به این خانه بیاید نمی‌ترسید ولی حالا بیشتر از هر موقع دیگر می‌ترسید. از جایی که نشسته بود می‌توانست آسمان را ببیند. یک تکه ابر سفید مثل یک تکه کیک خامه‌ای به این طرف و آن طرف می‌رفت. لحظه‌ای نگذشت که ابرهای تیره آسمان را پر کردند، ابر کوچک و آفتاب را بلعیدند و هوا تاریک شد. باران با شدت بر شیشه می‌زد انگار که بخواهد داخل بیاید.از کناره‌های پنجره باران داخل اتاق سرازیر شد. جوراب‌های دختر آب را زود جذب کرد. دستش را روی فرش کشید. از ترس این‌که آب از زیر در بیرون نرود مانتو و مقنعه را درآورد. دگمه‌های مانتو را بست و لوله کرد،در باریکه‌ی کنار پنجره گذاشت. کمد را باز کرد هر چه دستش آمد پایین در گذاشت. اشیاء اطراف مثل سایه‌ای به نظر می‌رسیدند که در مه گم شده بودند. دوباره گوشه‌ی اتاق رفت. زیپ کیف را باز کرد، مدتی صبر کرد تا مطمئن شود کسی صدایش را نشنیده است. سیب گاززده‌اش را بیرون آورد. دهانش را باز کرد و سیب را لای دندان‌هایش گذاشت. دهانش را کمی بست تا دندان‌هایش در سیب فرو روند. ترس عجیبی داخل اتاق بود و دختر این را حس می‌کرد. اتاق کم‌کم شبیه برکه‌ای ترسناک می‌شد که جلبک‌های سبز از آن بیرون می‌آمد و اتاق را می‌پوشانید. باران با شدت تمام می‌بارید و خیال قطع شدن نداشت. دختر نمی‌دانست چیزهایی را که می‌بیند واقعیت است یا وهم و خیال است که به سراغش آمده. می‌ترسید اگر از جایش تکان بخورد آب یک‌باره بالا برود و مثل گرداب او را در خود فرو ببرد. بلند شد. تمام بدنش می‌لرزید. چند قدم برنداشته بود که بیهوش روی زمین افتاد. مثل سنگ کوچکی که از روی پل داخل دریا بیندازی و هیچ صدایی نشنوی. حتا نتوانست جیغ بکشد.



دو

مرد چراغ را روشن کرد. دختر به پشت روی زمین افتاده بود. مرد از چشمانی که آن را زیباتر از هر چیزی توصیف کرده بود ترسید و بی‌اختیار چند قدم عقب‌تر رفت. نمی‌توانست دختر را از زمین بلند کند. خیلی سنگین شده بود. انگار بدنش تمام آب‌های دریا را به خود جذب کرده بود.

2/4/1386
***
منتشر شده در جن و پري

برچسب‌ها: