۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه
مرگ كسب و كار من نيست

دوستاني كه مطالب و نوشته هايم را مي خوانند پرسيده اند كه چرا اينهمه درباره
تلخي ها مي نويسم و چرا داستان هايم را در وبلاگ منتشر نمي كنم. سوال خوبي است ولي پاسخش به قدري ساده است كه پيچيده به نظر مي رسد.نمي خواهم در فضايي كه سياست موج مي زند داستاني بنويسم، چرا كه هر چه قدر هم بخواهي از آن دوري كني در تار و پود اثري كه خلق مي كني رخنه مي كند و حتما مي دانيد هنري كه درباره سياست نوشته شود پايدار نخواهد ماند. درباره تلخي ها... واقعا صحنه شادي نمي بينم كه بتوانم آن را به تصوير بكشم. نه اين كه كاملا نااميد باشيم نه. اتفاقا پر از اميد هستيم.آيا جز اين است كه براي زيباتر شدن بايد زجر كشيد. مي دانم اين كشيدنها بي نتيجه نخواهد ماند.در آخر داستانم را به كساني تقديم مي كنم كه در انتظار صلح هستند و آرزو مي كنند همان پرنده سفيد نمادين با برگ زيتون را در آسمانشان ببينند.
هشت دي ماه هشتاد و هشت

درختان شاه بلوط

شب از نیمه گذشته بود.صدای زوزه گرگ ها از دور شنيده می شد.روی دیوار بلند که برف رویش يخ زده،ایستاده بودیم. تاریکی به مانند تابلويی سياه مقابلمان قد علم كرده بود.به نور کوچکی كه در دور دست ها سوسو می زد خيره شده بوديم. آيا او هم به آن نقطه فکر می کرد و خیال رسیدن به آنجا را در ذهن می پروراند.زمان به کندی می گذشت؛انگار هر چه سعی می کردیم از دیوارهای سیمانی و اتاق های کوچک غمگین خلاصی یابیم نمی شد و نیرویی مانند دستی بزرگ و سنگين ما را به آنجا بر می گرداند.
داخل زندان آشوبی به پا شده بود؛ زنان هم بند خود را می ديدم كه در تاريكی با موهای آشفته هر چه که دستشان بود روی ميله ها می كشيدند و ترانه ای را می خواندند كه وقتی كسی از زندان آزاد می شود.صدای سوت نگهبان ها لحظه به لحظه نزدیک تر می شد و امید رفتن و رهايی در ذهن مان رنگ می باخت.
دستش را محكم در دست گرفتم؛دستانش سرد بود و می لرزید معلوم بود ترسيده است و نمی خواهد از روی ديوار بپرد.مقاومت می كرد؛او را دنبال خود كشيدم و هر دو روی برف های يخ بسته افتاديم.ترس،سرما،زوزه گرگها و كمی اميد كه برايمان باقی بود باعث می شد كه دردی حس نكنيم.بلند شدم مانند چوب خشكی او را دنبال خود می كشيدم.استخوانی نزديك قوزك پايم به پوستم فشار می آورد باهر قدم کمی بیشتر در پوست فرو می رفت.
شب از صدای گلوله ها و نفس های ما پر شده بود. لحظه ای دستش از دستم رها شد. روی زمین افتاده و گریه می کرد نمی توانستم آرامش کنم. اگر دوباره به زندان بر می گشت طاقت نمی آورد.دیگر زمانی باقی نمانده بود.صورتش به برف هاي يخ زده جسبيده بود و با صدای بلند گریه می کرد. دستانم در تاریکی به دنبالش می گشت فقط صدای گریه هایش بود که دور و نزدیک می شد. احساس کردم جسمی گرم در قلبم فرو رفت.گرمایش چند لحظه در وجودم باقی ماند بعد به مانند شمع کوچکی خاموش شد.
سرما توان راه رفتن را از ما گرفته بود، احساس می کردم تمام استخوان هایم ترک بر می دارد، شاید همین طور بود صدایشان را می شنیدم كه از هم فاصله مي گرفتند.
چهره دخترم مقابل چشمانم نقش بست . قول داده بودم تا او را به جايي كه نقاشي كرده بوديم ببرم. باغ بزرگي كه پر از درختان شاه بلوط بود.همان که نقاشی اش را روی کاغذ کاهی که گوشه هایش زرد شده بود کشیدیم. مداد رنگی سبز نداشتیم با سیاه نقاشی کردیم ولی در ذهنمان آنجا را همانطور که در کارت پستال دیده بودیم تجسم کردیم. حالا فاصله من با دخترم و درختان کمتر شده بود.
با خود می گفتم چه می شد اگر نگهبان ها بایستند و دیگر از تعقیب دست بردارند. نمی توانستم طعم آزادی و یا دیدن دوباره دخترم را برای آن ها توضیح دهم،هیچ فایده ای نداشت ؛دلم می خواست معجزه ای رخ دهد و نامرئی شوم.
سرما چشمانم را می سوزاند و آب روی مژه هایم یخ می زد.احساس می کردم دیگر پاهایم روی زمین بند نیست.نفس هایم نامنظم شده بود.روحم از جسم فاصله می گرفت.در تاریکی به دنبال دستان او می گشتم ولی هرچه تلاش می کردم از من دور می شد.به مانند حجم سفیدی بر جا مانده بودم. صداهای اطرافم رنگ می باخت و خنده های دخترم کمرنگ می شد.به روشنایی نزدیک شده بودیم کاش می شد بدوم. او روی زمین افتاده بود هر چه فریاد می زدم که تسلیم نشود و روشنایی را نشان می دادم ولی او گنگ بر جا مانده بود.از کیفم خرگوش پارچه ای را بیرون آوردم هنوز بوی دخترم را می داد. چشمانم تار می شد و اطرافم در مه سیاهی فرو می رفت.پشت سرم پر از قطره های خون بود و تا نزدیکی پاهایم می رسید . قبل از آن که رنگ ها در ذهنم از بین برود بار ديگر به درختان شاه بلوط فکر کردم .





برچسب‌ها:

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه
سايه درختان
شعري مي خواندم از بلاگا ديميتروا با نام سايه درختان،تلخ بود و گزنده. خيلي دلم مي خواست تا بتوانم شعري در وبلاگم بگذارم تا اندكي خنده و خوشحالي بر لبان خواننده ها بياورد ولي نيافتم.اگر كسي شعري با چنين نشانه اي دارد برايم بفرستد.
اين شعر به كسي تقديم نشده، من آن را با اجازه شاعر به درختان قطع شده تقديم مي كنم.

درختان را تبر مي زنند
در شهر من
سايه درختان را تبر مي زنند.
نخست زبان هاي پر برگشان را مي برند
براي ساكت كردن صداشان.
سپس شاخه ها شان را
دستان شان را از شانه يك به يك قطع مي كنند
براي در هم شكستن مقاومتشان .
بي شاخ و برگ از خشم به خود مي پيچد درخت .
مشتي بسته را مي ماند بي انگشتان دست
چه آسان فرو مي غلتد بر زمين،درخت بي دفاع.
پرنده ها را گو باز نگردند به شهر من،
آشيانه هاشان را نخواهند يافت.
بيست و يكم آذرماه هشتادو هشت

برچسب‌ها:

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه
چرا هيچ كس و هيچ چيز جاي خود نيست!

وقتي سياست در زندگي،هنر و ناني كه مي خوريم رخنه مي كند نتيجه اي جز اين كه همه كس را همه جا ببينيم نيست.مدت هاست مي خواهم درباره معضلي كه به وادي هنر رسوخ كرده و با گذشت زمان آنرا به ورطه نابودي كشانده بنويسم.
براي كساني كه هنر را به مثابه هنر مي بينند و هميشه سعي كرده اند خود را از مافيايي كه گريبان هنر را گرفته دور بمانند پرداختن به رشته مورد علاقه شان خيلي سخت است،چرا كه هر صنفي تعدادي را دور خود جمع كرده و همه گروه به مانند قانوني بي هيچ تبصره عمل مي كنند و اگر بخواهي وارد آن جمع بشوي يا بايد به مانند آنها باشي و تفكر كني و يا در حاشيه كار كني و اگر هم هنري كه ارائه مي كني خوب باشد به عنوان حاشيه نشين باقي خواهي ماند تا روزي كه اين طلسم شكسته شود.
از سينما،عكاسي، موسيقي و كاريكاتور گرفته تا داستان نويسي و شعر؛ همه به اين سنگ چيني دور خود تا ديوار كشي آلوده شده اند.چيزي كه دل آدم را به درد مي آورد اين است هر كس كه در رشته اي به نامي رسيد خود را در تمام زمينه ها به چالش مي كشد. آيا واقعا ارزش هنر به قدري نزول كرده كه بتوان بدون هيچ تفكري و فقط به خاطر سرگرمي بدان پرداخت و اگر در همان چند قدم اول نامت را به جايي بالاتر نرساند آنرا كنارگذاشت. به مانند مد كه هر روز رنگ عوض مي كند تو هم هنر را به هر سو بكشي بدون هيچ نتيجه اي.
پس چرا اينهمه هنرمند نتوانسته اند رسالت هنر را به جا بياورند و آنرا براي مردم تبديل به فرهنگ كنند. در كشوري كه آمار فيلم ديدن و كتاب خواندن به قدري پايين است كه به هر نوشته و تصويري هنر مي گويند.
در اين قسمت نياز دارم تا وا‍‍ژه سياست را وارد كنم تا دليل بر اين موضوع كه غير از نام چند نفر كه هر روز تكرار مي شوند و حتي به جايي رسيده كه سعي مي كنند بينال و جشنواره هايي كه در كشور هاي خارج برگزار مي شوند را از ديد هنرجويان و كساني كه در اين زمينه فعاليت مي كنند دور نگه دارند .پس رسالت هنرمند بودن كجا رفته؟
مگر جز اين است كه هنرمند سعي مي كند در وهله اول كشور خود و بعد دنياي اطرافش را تغيير دهد و فرهنگ كشور را بالا ببرد.
چرا در نوشته ها و تصوير هايمان به صلح مي پردازيم ولي هنوز نمي توانيم آنرا براي ديگران به ارمغان بياوريم؟
تا زماني كه قصه به همين منوال باشد نبايد انتظار داشته باشيم ديگران ما را قبول كنند و هنر ما را ارج نهند؛چرا كه ما در درون خود با هم به نزاع مي پردازيم و هر روز مي خواهيم خود را جلوتر از ديگران بدانيم. نوشته ام را با جمله معروف جيم واليس تمام مي كنم.
قبل از آنكه به تغيير دنيا بپردازيم خود را تغيير دهيم.
هفده آذر هشتادو هشت

برچسب‌ها: