به جای خالی انگشتر فیروزه ای که ردش روی انگشتم جا مانده خیره شده ام. نوشابه را که باز می کند به خود می آیم. در نوشابه قدری روی میز چرخ می زند و می ایستد. یک طرفش کج شده است. برایم نی می گذارد؛بعد ورقه را از کشو بیرون آورده و روی میز می گذارد.نیازی نیست به چیزهایی که روی کاغذ نوشته نگاهی بیاندازم. سال ها با آن ها زندگی کرده ام. حتی بعضی از آن ها، خاطره های دور و دراز را به یادم می آورد. انگار که عکسی را از زیر خاک بیرون بکشی و با آستین ات پاکش کنی؛آن وقت خیره شوی به زنی که پیراهن سفیدی به تن دارد و گوشواره های توپی شکل به گوش. بعد خون قطره قطره در رگهایت بچکد و حرکت کند و یادت بیاید که سال ها از مرگ او می گذرد و تو تنها برای استخوان هایش آه می کشی. این عکس بالای سرم به دیوار آویخته شده. چشم از او بر می دارم و نگاهم روی کاغذ ثابت می ماند. اشیا روی کاغذ در ذهنم حرکت می کنند و بالا می روند. از سمت راست به سمت چپ می آیند و خطی که مابینشان است را نادیده می گیرند.گیتار با تستر ترکیب می شود،انگشتر فیروزه ای مادرش با روبالشی های صورتی. با صدای بلند می گوید پرنده ها مال من قفس مال تو. در عوض می توانی آن طوطی های هلندی که دوستشان داری را بخری.سطر آخر را که می خواند بلند می شود. از آشپزخانه آبجو می آورد و یک نفس سر می کشد.احساس می کنم کسی آن دورترها ایستاده و از ما عکس می گیرد. چشمانم را می بندم و می شمارم. یک دو سه چهار.به آبجوی پنجم که می رسد همه چیز مال من می شود. این بار منتظر صبح نمی شوم که مستی اش بپرد و دوباره مرا کنار خود ببیند و یاد ورقه ای بیفتد که هزارها کپی از آن گرفته است. میان شیشه های رنگی و دود سیگار گم شده ایم. می خواهم بلند شوم. دستش را روی دستم می گذارد و با دست دیگرش آبجو اش را سر می کشد.دستم را که مال خودم است بیرون می کشم. روی میز دنبال در نوشابه می گردم. دستم را مشت می کنم و بی آنکه نگاهش کنم از او دور می شوم. با تمام وجود می دوم تا نتواند به من برسد. این جا که می رسم زندگی ام حرکت می کند. من در عکس ها به شکل سایه در می آیم و محو می شوم. برای آخرین بار ساختمان را نگاه می کنم. به پرده های سفید که اگر می خواستم مال من می شد. در نوشابه را در دستم فشار می دهم آن قدر که دندانه هایش پوستم را لمس کند؛ یک چیز باارزش که می تواند دوستم داشته باشد حتی می تواند گریه کند. از خیابان رد می شوم و جای خود را در عکس ها خالی می گذارم. 1386 چاپ شده در مجله شوكران شهريور 87
مرد صبحانه را که خورد به طبقه بالا رفت. باد بوی چمن خیس و بوی شیر تازه را با خود به اتاق می آورد. روی تخت دراز کشیده و به سقف چوبی خیره شده بود. صدای پرنده ها و صدای زنگوله بزهایی که مشغول چرا بودند به گوش می رسید. احساس عجیبی داشت، چیز غریبی درونش بود که آنرا نمی شناخت. نزدیک چند روز بود که این حس را داشت و لحظه ای رهایش نمی کرد. صبح که با همین حال از خواب بیدار شد تصمیم گرفت هر چه که اطرافش هست را از چشم بگذراند و آن چیز غریب که بین آنها پنهان شده و خود را نشان نمی دهد، پیدا کند. از اتاق خواب شروع کرد . کمد را باز کرد . به لباسهای خود و همسرش نگاهی انداخت. کفشهای کهنه ای که گرد رویشان نشسته بود را از زیر تخت بیرون آورد. کفشهای پدرش بود. دلش می خواست پاهایی که زمانی داخل آنها بود را به آغوش بکشد. بندشان را محکم کرد و دوباره زیر تخت گذاشت.پله ها را پایین رفت،به عکس هایی که روی دیوار پذیرایی بود نگاه کرد. عکس های بچه ها و همسرش و عکس سیاه و سفید پدرش که همان کفش ها را به پا داشت.فکر کرد شاید علت پدرش باشد.چون ماه بعد نزدیک ده سال بود که مرده بود. هر سال نزدیکیهای سالروز مرگش غمگین می شود تا آنروز فرا برسد و بگذرد. انگار که پدرش را به دوش گرفته باشد و با خود حمل کند و بعد از روز موعود او را از روی دوشهایش بردارد. حتی با فکر کردن به پدرش انگار برای اولین بار بود که مرگ او را باور می کرد و آنرا حس می کرد. به زیر زمین رفت. یخچال را باز کرد. داخل کابینت ها را نگاه کرد ولی همان حس با او بود. نه زیاد می شد و نه کم. هیچ ریتم خاصی نداشت. نمی توانست آنچه که از درون آزارش می داد را بیان کند یا برایش اسمی انتخاب کند. فقط سنگینی اش را احساس می کرد. مثل نقطه ای بود که می توانست دست رویش بگذارد و ضربان نبضش را احساس کند.سیگاری روشن کرد. کنار پنجره ایستاد. همسرش را دید که از کنار گلهای آفتابگردان گذشت. پیرهن زردی تنش بود که دایره های سیاه داشت و کلاه حصیری که باد روبانش را به حرکت در می آورد. اولین بار بود که همسرش را از دور تماشا می کرد. لحظه ای دلتنگ شد. خواست اسمش را صدا کند. پنجره را باز کرد، صدایش کرد ولی زن نشنید. دور شدنش را تماشا کرد که به صورت نقطه ای کوچک در آمد. تا شب به تمام چیزهایی که باعث آزارش می شدند فکر کرد. ولی به نظرش هر چه دقیقتر می شد از آن فاصله می گرفت. وقتی شامش را خورد از جایش بلند شد. نمی خواست به طبقه بالا برود و دراز بکشد.کلاهش را سر گذاشت و بیرون رفت.وقتی همسرش صدایش کرد برگشت و به چشمانش نگاه کرد. آن لحظه جوابی نداشت. به سمت جنگل راه افتاد . خانه ها را پشت سر گذاشت.ماه از میان شاخه های درختان دیده می شد. باد که لای برگهای درختان می پیچید شبیه صدای انسانهایی می شد که با هم پچ پچ می کردند. پایش به سنگی خورد با دستش آنرا لمس کرد و رویش نشست.وقتی باد آرام گرفت ناگهان یاد خواب چند روز پیش افتاد. برایش عجیب بود که به آن فکر نکرده بود. سعی کرد خوابش را کامل تصویر کند. نمی دانست چه چیزی باعث شده که در آن شب به جنگل برود و در تاریکی روی آن سنگ بنشیند. انگار صحنه را چیده و او را برای بازی انتخاب کرده بودند. در خواب هم به جنگل رفته و روی آن سنگ نشسته بود.ناگهان آن حس رنگ باخت و جایش را به ترس داد. طوریکه در آن هوای خنک بدنش به لرزه افتاد.مثل اینکه تازه متوجه تاریکی شده بود. چشمانش جایی را نمی دید. حتی شک می کرد که چشمانش باز باشد. از ترس شروع به دویدن کرد.نفس نفس می زد.وقتی زمین خورد بقیه خواب را به یاد آورد.در خواب با تمام سرعت می دوید و از سیاهی دور می شد. چراغ خانه اش را می دید و فریاد می کشید خاموش نشو، خاموش نشو. ولی نور کوچک و کوچکتر می شد و به شکل نقطه ای در می آمد. کنترل خود را از دست داده بود و نمی توانست بدود. به نظرش راه طولانی می آمد.پشت سر هم زمین می خورد. عرق سردی بدنش را فرا گرفته بود. دلش می خواست چشمانش را ببندد با این که در تاریکی هم جایی را نمی دید. به همسرش فکر می کرد که بچه ها را خوابانده، کنار گلهای آفتابگردان ایستاده و منتظر اوست. با تمام سرعت می دوید. چشمانش انتظار چراغهای خانه را می کشید که با دیدن آن فریاد بکشد خاموش نشو خاموش نشو. 1386 چاپ شده در مجله رودكي آبان 86
هنوز هوا تاریک بود که زنها از کوه پایین آمدند . فانوسها در دستانشان تاب می خورد . دستهای همدیگر را گرفته بودند و پشت سر هم حرکت می کردند. از سراشیبی کنار جاده پایین رفتند تا به گورستان رسیدند. هوا کم کم روشن می شد که رسیدند. فانوسها را روی گور ها گذاشتند. از اطراف هیچ صدایی شنیده نمی شد گاهی، صدای باد بود که در کوهها می پیچید . با روشن شدن هوا درختان شکسته و بی برگ بیشتر به چشم می خورد. هر یک از آنها کنار یک گور نشسته و دعا می خواندند. بعد از دعا، آب روی گورها ریختند و چندین بار شستند. یکی از زنها از داخل زنبیل گلها را بیرون آورد و د ست به د ست گرداندند و روی گورها گذاشتند. چند گور و تعدادی گل مصنوعی ، جزو چیزهایی بود که برایشان باقی مانده بود. زنی که پیرهن سفید تنش بود برای زنها حرف می زد وآنها چشمانشان را بسته بودند. زن مثل همیشه وقتی می خواست برایشان حرف بزند به تک تک آنها نگاه می کرد، به چهره های معصوم وبی گناهشان که گرد و غبار گرفته بود و هر کدام در انتظار جمله ای بودند که آنها را آرام کند .زن گفت: جنگ تمام می شود، در ختان شکوفه می کنند، زنده ها جان می گیرند و برای مرده هایشان گریه نمی کنند. خانه ها را از نو می سازند قاب عکسها را از روی دیوار بر می دارند و پنجره ها را باز می کنند. یکی از زن ها با اشاره زن لاغری را که کنار سنگی ایستاده بود به دیگران نشان داد. زن موهای کوتاه نامرتبی داشت انگار با عجله و با قیچی ای که تیز نباشد موهایش را کوتاه کرده بود. زن پیرهن سفید گفت: :کاریش نداشته باشین زن جوان به طرف یکی از گورها رفت.همین که خواست بنشیند زن گفت: اینجا نه، چند دفعه بهت بگم. کنار هر گوری می رفت زن ها یا اشاره می کردند یا با دست هلش می دادند و او را دور می کردند. زن جوان رفت و همان جای قبلی ایستاد. زن پیرهن سفید بلند شد، بقیه هم بلند شدند. همین که راه افتادند زن مو کوتاه به طرف گورها دوید زن پیرهن سفید که اندام نسبتا درشتی داشت دست او را گرفت و دنبال خود کشاند. زن جوان شروع کرد به گریه کردن . صدای عجیبی داشت بیشتر شبیه ناله بود . او را دنبال خود می کشید ولی او پا فشاری می کرد. هر جا سنگی را می دید پایش را به آن بند می کرد و زمین می خورد ولی زن دوباره دستش را می گرفت و با خود می کشید. زنها دستهای همدیگر را گرفته بودند واز تپه بالا می رفتند . فانوسهایشان خاموش بود . یکی از زن ها که جلوتر از بقیه بود آواز می خواند و بقیه زیر لب زمزمه می کردند. بعضی اوقات زن جوان هم با همان صدای عجیبش با آنها می خواند. زن سفره تمیزی روی میز انداخت یکی از پایه های میز شکسته بود. هر کس هر چه داشت روی میز گذاشت، آنقدر زیاد نبود که به پایه شکسته میز فشار آورد. زنی که پیرهن سفید تنش بود نان را تقسیم کرد و شیر را در کاسه لعابی ریخت، کاسه د ست به د ست گشت و همه مقداری از آن خوردند غیر از زن جوان که چیزی نخورد.زن گفت: بذار رو میز، هر وقت گشنش بود می خوره . یکی از زن ها با صدای غمگینی آواز می خواند و بقیه گوش می کردند . اشک چشمانشان را پر کرده بود ،همان آوازی بود که وقتی با مردها در مزارع کار می کردند می خواندند. شخم می زدند، خوشه های گندم را دسته دسته می کردند و روی هم کپه می کردند و همین آواز را می خواندند. بعد جنگ شد . تمام مردان ده به جنگ رفتند . هر بار که بر می گشتند از تعدادشان کم می شد . بدون دست، بدون پا می آمدند و بعضی اوقات جنازه مردان ده را همراه خود می آوردند می گفتند: وصیت کرده در ده خودش دفن کنیم. از میان تمام مردان ده تنها یک مرد بر نگشت. وقتی زن جوان فهمید که دیگر بر نمی گردد دیوانه شد . داشتن یک گور و یک مرد مرده بهتر بود از اینکه هیچ وقت بر نگردد. چندین بار او را روی گور شوهرشان دیده بودند و کتکش زده بودند ولی بعد دلشان به حالش سوخته بود. فانوسها را یکی بعد از دیگری خاموش کردند همه جا تاریک بود ماه بالای سرشان می درخشید و فقط صدای زن بود که غمگین تر از قبل آواز می خواند. زن جوان بلند شد و شروع کرد به دویدن.نمی توانست کنار آنها بنشیند و گریه کند.تمام آنها یک چیز مشترک داشتند و فقط او بود که مرد نداشت. حتی اگر مرده باشد. زن پیرهن سفید گفت: باید کاری کنیم. زنها فانوس ها یشان را روشن کردند . به همدیگر نگاه کردند می ترسیدند مرده ها یشان را با او سهیم شوند. زن جوان بالای تپه نشسته بود و ماه را تماشا می کرد. دلش می خواست با ماهی که بالای سرش ایستاده حرف بزند، ماهی که او را تماشا می کرد و یا او را نمی دید. زنها در اتاق کم نور نشسته بودند و فرش می بافتند.یکی از زن ها با صدای بلند می گفت و بقیه می با فتند. دستهایشان آنقدر سریع حرکت می کرد که در تار و پود فرش گم می شد. موشک ها از بالای سرشان رد می شدند و هر بار قسمتی از ده ویران میشد.زن سکوت کرد دستهایشان لحظه ای آرام گرفت. دوباره خواند و دستها با همان سرعت قبلی حر کت کردند. زن جوان جیغ می کشید و مدام تکرار می کرد: یک رج سیاه یک رج سیاه. بعد تب کرد . همان روزها بود که فهمیدند دیگر نمی تواند حرف بزند. هر شب از خواب بیدار می شد و پا برهنه تا بالای تپه می دوید و با صدای عجیبی ناله می کرد . همه فرشها نیمه تمام ماند و خاکستر شد. زن به سمت اتاقکی رفت که سقف را با نایلون پو شانده بودند. زنها دنبالش رفتند و فا نوسها را به دیوار آویزان کردند. زن گفت: باید براش یه مرد بدوزیم. همه با تعجب او را نگاه می کردند، منتظر بودند تا بقیه حرفش را بگوید. از یکی از زنها خواست که بیرون بماند و مراقب باشد تا زن جوان داخل نیاید. زن گفت: هر چه پارچه دارید با خود بیا رید. زنها هر کدام بقچه ای را باز کردند و چند تکه پارچه ای را که داشتند آوردند. زن گفت: اینا کافی نیست. نمی توانستند گاو را بفروشند. همین یکی برایشان باقی مانده بود و چیز بدرد بخوری نداشتند تا آن را بفروشند و پارچه بخرند. زن پیرهن سفیدش را در آورد و گفت: هر چه دارید پرش کنید. مرد پارچه ای را دوختند. با این که هیکل یک مرد را نداشت. دور تا دور آنرا نخ بستند. آنرا وسط اتاق گذاشتند و همدیگر را نگاه کردند. یکی از زنها گفت: اگه باور نکنه. گفت: شما چیزی نگید . حرف شما رو باور نمی کنه . خودم بهش می گم. زنها دراز کشیدند و به سقفی که از آن ستاره ها دیده می شد خیره ماندند. شاید به زن جوان فکر می کردند یا به سرنوشتشان. زن گفت: بهتره بخوابیم. صبح زود باید بیدار شیم. ولی هیچ کدام چشمهایشان را نبستند و به آسمان و ستاره ها خیره ماندند. زن پیرهن سفید همان دعا را خواند .هیچ وقت سطر آخر را برای زنها نخوانده بود. آنهم قسمتی از وجودش بود که با او زیر خاک دفن شده بود. جنگ تمام می شود . درختان شکوفه می کنند. زنده ها جان می گیرند و برای مرده هایشان گریه نمی کنند. خانه ها را از نو می سازند قاب عکسها را از روی دیوار بر می دارند پنجره ها را باز می کنند. ای کاش باد بهانه نباشد برای تکرار همه اینها. 1385 چاپ شده در مجله رودكي تير 86
پنجره اتاق را باز کرده بودم. باد ملایمی می وزید و پرده توری به آرامی تکان می خورد. همسرم خوابیده بود و من سیگار می کشیدم. از خیابان صدای جیغ و داد شنیدم . لحاف را پس زدم و بیرون را نگاه کردم.چند مرد دنبال زنی بودند. زن به پنجره و درهای بسته نگاه می کرد و فریاد می کشید.زن را دیدم که وارد ساختمان شد. در ساختمان همیشه باز است.به طرف در ورودی رفتم و گوشم را به در چسباندم . صدای بچه هم می آمد که گریه می کرد. زن با مشت و لگد به درهای بسته می زد و بالا می آمد. صدای مردها را نمی شنیدم. ما طبقه آخر بودیم. در یک آن آرزو کردم که مردها سر برسند و او به طبقه آخر پا نگذارد. در همین حین چنان لگدی به در زد که قسمت راست صورتم درد گرفت. صدای زنم را از اتاق خواب شنیدم که گفت: چی شده؟ گفتم : هیچ چی ، بخواب عزیزم حتماً خواب دیدی. ضربه دیگری به در زد، صدای بچه هم بلند شد . با تمام قدرتش به در می زد. زنم متعجب نزدیک آمد گفت: کیه، چرا درو باز نمی کنی؟ گفتم: تو ماجرا رو ندیدی چند نفر دنبالشن . اگه درو باز کنیم. زنم با عصبانیت گفت: برو کنار ببینم کیه. جلویش را گرفتم و خود را به در چسباندم. طوریکه با هر ضربه ،تمام تنم به لرزه می افتاد. حتما زن از آن طرف صدایمان را شنیده بود که با جیغ و داد می گفت: تو رو خدا کمکم کنین . تو رو خدا نذارین منو بکشن. گفت: مگه نمی شنوی چی میگه برو کنار. گفتم: باشه باشه، ولی نذار بیاد داخل. همین که خواست در را باز کند دستم را روی دستش گذاشتم که می خواست دستگیره را پایین بیاورد گفتم: تو دردسر می افتیم، میبینی هیچ کس درو باز نمیکنه. در را باز کرد چراغ را روشن کردم . موهای سیاهش از دو طرف چارقدش بیرون زده بود؛ و بچه ای که به کمرش بسته بود آنقدر گریه کرده بود که رنگش به کبودی می زد. زن خواست داخل شود؛ بازویم را به لنگه در چسباندم . زن از آن طرف هل می داد و زنم از طرف دیگر بازویم را می کشید. صدای مردها را شنیدیم که با احتیاط بالا می آمدند . زن گفت: تو رو خدا بذارین بیام تو. زنم گریه می کرد و با مشت و لگد به جانم افتاده بود. من هم مثل دیوار مقابل آن دو ایستاده بودم. چراغ راه پله که خاموش شد خواستم در را ببندم. احساس کردم چیزی از زیر بازویم سر خورد. نمی دانستم که زنم بیرون رفته یا آن زن داخل آمده .چراغ که روشن شد زنم را دیدم که در را ه پله ایستاده است. با موهای آشفته و چهره ای که از ترس و خواب عجیب به نظر می رسید. حالا هردو سعی می کردند داخل بیایند . سر یکی از مردها را دیدم که از نرده های راه پله ما را نگاه می کرد. به عقب برگشت و اشاره ای کرد. چراغ دوباره خاموش شد . صدای پایشان را شنیدم که بالا می آمدند. دستم را از لنگه درجدا کرده، زنم را داخل خانه کشیدم. تا خواستم در را ببندم زن گفت: تو رو خدا بچه ام رو بگیرید. زنم شروع کرد به داد و فریاد کردن. در را بستم و قفل کردم. چراغ را روشن کردم. زنم که ترسیده بود در آغوش گرفتم ولی یکجا بند نمیشد. سرش را به سینه ام فشار دادم و دستم را پشت سرش گذاشتم. هق هق گریه هایش شروع شد. از بیرون دیگر صدایی نمی آمد. جرات نکردم در را باز کنم و به راه پله نگاهی بیاندازم. زنم را به اتاق خواب بردم . چند قرص آرام بخش خورد. هر بارکه از خواب بیدار می شد می گفت: اگه راست گفته باشه، اگه کشته با شَنش، بچه اش، کاش بچه اش... سرش را آرام روی بالش گذاشتم و لحاف را رویش کشیدم. گفتم: تو اینارو نمی شناسی، من هر روز با اینا سر و کله می زنم. مطمئنم که یه نقشه بوده .
همسرم خوابیده بود. سیگاری روشن کردم. باد ملایمی می وزید و پرده توری به آرامی تکان می خورد. از خیابان هیچ صدایی نمی آمد. 1386 چاپ شده در مجله رودكي نوروز87
زن از پلههای اداره بالا رفت. دامن قرمز رنگی تنش بود با شال صورتی كه گل های سفيد داشت. كت مردانه قهوهای رنگ دستش داشت. جلوی اتاق معاون ايستاد، در زد و وارد شد. مرد جوانی پشت ميز نشسته بود. نگاهی به او نكرد گفت:لطف کنید بعداً بياين الان وقت ندارم. زن خواست بگويد: منم، نگاه كن. ولی مرد بلافاصله گفت:در را هم ببنديد. زن پشت در نشست و با خود گفت هنوز هم عوض نشده. لباس های رنگیاش در سفيدی برف بيشتر به چشم میزد با اين كه سردش بود ولی كت را تنش نكرد فقط دست هايش را زير كت به هم فشرد. زن روی تخت دو نفره دراز كشيد و كت را كنارش خواباند، گاهی دستش را رويش میكشيد و حرف میزد. برف آرام آرام تمام زمين را پر میكرد. صدای كلاغها را میشنيد كه روی پشت بام نشستهاند و قار قار میكنند. زن از پلههای اداره بالا رفت و جلوی در ايستاد ولی قفل بود. شاید بوی عطرش در راهرو مانده بود که سرش را برگرداند ديد سوار آسانسور میشود. صدايش كرد ولی نشنيد. پلهها را تند تند دويد؛ او را ديد كه از در خروجی بيرون رفت و سوار ماشين شد. چند بار پشت سر هم صدايش كرد ولی نشنيد. هوا سرد بود و كت را محكم بغل كرد. شب که شد كت را از جا رختی بيرون آورد ديد چرک شده است ولی دلش نیامد بشورد. شايد نمی خواست بوی عطرش پاک شود. صدای زن از اتاق خواب شنيده می شد كه درباره گلدان های زيبای كنار پنجره حرف میزد. میگفت بايد خاكشان را عوض كنم و از چيزهای ديگر حرف زد؛ از ناهار فردا و خريد كفش برای بچهها... و بعد گريه كرد. اين بار دستش را روی كت نكشيد و گريه كرد. زن دوباره از پلههای اداره بالا رفت. در زد و وارد شد. مرد ديگری پشت ميز بود. سرش را بالا گرفت، زن میخواست بگويد: عشق من يا همسرم و يا هر اسم زيبای ديگر كجاست ولی گفت: او كجاست؟ مرد گفت: طبقه بالا ولی همينطوری نمیتونيد... در را بست و يک طبقه بالاتر رفت. جلوی در، نگهبان ايستاده بود. زن گفت: فقط يک لحظه و خواهش كرد. مرد كنار رفت و زن وارد شد. پشت ميز نشسته بود و قهوه میخورد و از پنجره بيرون را تماشا میكرد. زن پاهايش را جفت كرد؛ پاهای لاغرش زير دامن قرمز رنگ میلرزيد. مرد برگشت و گفت: كارم داشتی؟ زن دلش میخواست تمام حرف هايی را كه هر شب برايش میزد را بگويد ولی فقط گفت: كتت پيش من جا مانده. 1385 چاپ شده در مجله شوكران اسفند 86
از سنگفرش خیس خیابان می گذرم. از کنار بوتیک های شیک وگران.دیگر نیازی نیست به آن پالتوهای خزدار که می گویند از پوست روباه است غبطه بخورم. از شیشه رد می شوم؛ هر کدام را که دوست داشته باشم تنم می کنم. هنوز کفش های سفید که خالهای سیاه دارد پشت ویترین است. به خود گفته بودم روزی آنها را خواهم خرید و حالا به پا دارم. مرد سیگار فروش که سیگارم را از او می خرم بساط اش را مرتب می کند.مثل همیشه دستانش را لای پاهایش گذاشته؛ چند ساعت دیگر می آیم و سیگار می خرم و آن طرف خیابان که مجسمه دارد می ایستم. همه چیز از این جا شروع می شود و تمام می شود. مردم می آیند و می روند. می خندند و دور می شوند. وقتی چشمشان به من و دوستانم می افتد خنده هایشان رنگ می بازد. گاهی با آنها می روم.نمی دانم در چهره هایشان چه چیزی نقش می بندد. آنگاه که ما را می بینند میان خطوط صورتشان چه چیزی شکل می گیرد. از وجودشان عبور کرده و به درونشان نفوذ می کنم. جایی که مویرگها وجود دارد. داخل خونِشان. چه چیزی آنجا هست که میل به نگاه داشتنم دارد؟ گرم می شوم خود و دنیا را فراموش می کنم. ولی لحظه ای طول نمی کشد.با تلنگر دوستم به خود می آیم. از دو طرفِ لبانم می گیرد و می کشد تا بخندم. بقیه نگاهم می کنند و با صدای بلند می خندند. گاهی احساس می کنم مجسمه بر می گردد و ما را تماشا می کند. سیگاری روشن می کنم . زنی با پالتو پوست از کنارم می گذرد. همان که حالا به تن دارم. صدای کفشهایش که نرم و آهنگین روی سنگفرش قدم بر می دارد را با چشمان بسته گوش می کنم. هر قدمی که بر می دارد مثل نت می ماند. سکوتی که مابین قدمهایش است مثل این که نت قبل و بعد را بهم وصل می کند. در طول خیابان را ه می روم تا پاهایم یخ نزند. جوراب ام نخ نما شده است. مردی که از کنارم می گذرد را می شناسم. همیشه با او می روم تا انتهای خیابان. جایی که دیگر مجسمه دیده نمی شود. از نرده ها می گیرم و بالا می روم. آسمان هم با من می آید. تا جایی که پنجره ها بسته است و پرده های زرشکی آنرا پوشانده است. وسایلم را همانجا می گذارم. کیفم، پالتو ام، کفشهایم و... شب آهسته پیش می آید. او را می بینم که پشت پنجره ایستاده و می خواهد داخل بیاید. چشمانم را که می بندم داخل می آید و بالای سرم می ایستد. بعد کوچک و کو چک تر می شود؛ به شکل نقطه ای در می آید و محو می شود. وسایلم را بر می دارم و بیرون می روم.در راه پالتو را تن می کنم. به سمت مجسمه راه می افتم. جایی که هر شب آنجا می ایستم. دوستانم با ماژیک سیاه اسمشان را در نقاط مختلف آن نوشته اند. سیگار را که از کیف بیرون آوردم باران شروع شد. با شدت تمام می بارید. کفشها پاهایم را می فشرد. پشت پاهایم تاول زده بود. داخل مغازه عطر فروشی رفتم.کفشها را در آوردم و مالش دادم. دلم می خواست باران هر چه زودتر بند بیاید. دو مرد داخل آمدند. گفتم که حوصله نداشتم. چند عطر داخل کیفم گذاشت و گفت: زیاد طول نمی کشد. یکی از دوستانم به شیشه زد. لبانش را به شیشه بخار گرفته چسباند. لبانش تکان می خورد ولی متوجه نمی شدم چه چیزی می گوید. وقتی بیرون آمدیم کلاهم را سر گذاشتم و بی آنکه نگاهش کنم دور شدم. می دانستم اگر بر گردم او را همانجا می بینم که لبانش هنوز تکان می خورد.از پله ها بالا رفتیم او جلو می رفت، من وسط، دو نفر دیگر هم عقب بودند. در باز شد و پرده های زرشکی را دیدم. پالتوام را آویزان کردم. کفشها را که دستم بود گوشه ای گذاشتم. برای لحظه ای احساس کردم تمام رویاها از وجودم پر کشیدند. و تنها حقیقت بود که داخل اتاق بود. و می بایست آنرا لمس می کردم. مثل جسم سخت و بزرگ که لحظه به لحظه بزرگتر می شد. دلم می خواست کسی برایم پیانو می زد. این اولین بار بود که آرزو می کردم پنجره ها را باز کنم و برای همه آواز بخوانم. احساس می کردم تکه ای از من هنوز زنده است . تکه ای که هیچ کس آنرا ندیده و نتوانسته لمس کند. آن تکه از پیانو درونم بود. بالا و پایین می رفت و اوج می گرفت. تکه ای که می شد با آن قطعه ای زیبا نواخت. انگار که خواب بودم. خواب می دیدم کلاویه های پیانو روی دریا پخش شده اند. هوا طوفانی بود . دست پیش می بردم تا آنها را از روی آب جمع کنم. هر کدام به سمتی می رفتند؛ به هم می خوردند و قطعه های ناهنجار می ساختند.گوشهایم را آب گرفته بود. آرام آرام وجودم از آب پر می شد. چیزی حس نمی کردم. صدایی نمی شنیدم.انگار مرا داخل نایلون مشکی گذاشته بودند. روی دریا شناور بودم.نایلون پاره شد و از خواب پریدم. چشمانم که باز شد خود را کنار مجسمه پیدا کردم. بدون هیچ لباسی رهایم کرده بودند. تنم بوی عطرهای مختلف را گرفته بود. چشمانم همه جا را سفید می دید. بار آخر که چشمانم را باز کردم مجسمه را دیدم که به من خیره شده بود. پاهایم را تا زیر شکم جمع کردم. باران بدنم را به ضرب گرفته بود. سر می خورد و پیش می رفت تا جویی که کنار خیابان بود.وقتی چشمانم بسته شد احساس کردم بدنم آرام آرام ترک بر می دارد؛تکه تکه می شود. چشمانم، پاهایم، دستانم. هر تکه که جدا می شد و روی زمین می افتاد مثل نت هایی بود که می خواستند کنار هم قطعه ای که تا بحال نشنیده بودم را بنوازند.دستانی که بسویم دراز شده و تکه های جدا شده را نشان می دهند را می بینم. همه آنجا ایستاده و تمام تنم را می بینند به جز آن تکه کوچک. دستشان از وجودم رد می شود و مرا آنجا پیدا نمی کنند. 1386 برنده جايزه راديو تهران مقام سوم
پشت پنجره نشسته ام و او را مي بينم كه لباس سياه به تن دارد و نا مه اي مي خواند. علاقه مند به پوشيدن لباس هاي تيره نبود. گاهي بر مي گردد و به اين پنجره نگاه مي كند ولي تصويري در آن نمي بيند كه برايش آشنا باشد. وقتي جنگ تمام شد مقابل خانه مان اتاقي اجاره كردم. با وجود سال ها دوري هنوز هم بوي آن را احساس مي كنم. بارها تصميم گرفته ام نامه اي برايش بنويسم يا مقابلش ظاهر شوم. ولي پيش خود مي گويم ديگر نمي توانم او را بيش از اين غمگين و افسرده كنم. شايد او ديگر به اين دنياي جديدش خو گرفته،دنيايي كه لباس سياه و انتظار را براي او رقم مي زند. فقط مادرم مي داند كه بر گشته ام. هر دو به عكس هم نگاه مي كنيم و صداي همديگر را از تلفن مي شنويم.بغض كرده ولي نمي خواهد صداي گريه اش را بشنوم. با اين كه حرف هايش را بارها تكرار كرده با تمام وجود گوش مي دهم. لحظه اي مكث مي كند و مي گويد: از وقتي رفته بودي راديو هميشه روشن بود .شب ها كنار بالشم مي گذاشتم. منتظر مي ماندم كه اسمت را بشنوم. گاهي اسمت همان بود ولي فاميلي فرق مي كرد. به نشانه ها توجه مي كرد.به وسايلي كه عمدا برايم مي فرستاد. ولي نه نشانه اي از من ديده و نه شنيده بود. پشت تلفن صدايش مي لرزد مي گويد: هنوز باور نمي كنم زنده اي. گاهي نصفه هاي شب زنگ مي زند و مي خواهد مطمئن شود كه خواب نمي بيند. حالا من خواب مادر را مي بينم و به اميد صداي زنگ تلفن بيدار مي شوم. ولي هيچ صدايي نيست جز سكوت مرگبار. مثل بذري كه همه جا پاشيده باشند. بعد از سال ها شنيدن صداي توپ و تفنگ اين سكوت آزارم مي دهد. سيگاري روشن مي كنم و منتظر مي مانم. پرده را كنار مي زند و روي صندلي مي نشيند. شب ها روي آن صندلي كتاب مي خواند. حالا نامه اي را مي خواند كه به گمانم من برايش نوشته ام. نامه اي كه تنها رابط ميان ماست. وقتي سرش را بر مي گرداند دلم آشوب مي شود. با اين كه صورتم سوخته و يك دستم را از دست داده ام، حس هايم هنوز همان است. وقتي نامه را تمام مي كند مدتي به اين پنجره خيره مي ماند. دلم مي خواهد اسمش را صدا كنم و مانع از رفتنش بشوم. گاهي چنان نيرويي در خود احساس مي كنم كه به نظرم مي توانم فضاي خالي بين دو مسير را بدون افتادن طي كنم. وقتي پرده را پايين مي كشد سايه ها پشت پرده به حركت در مي آيند.گاهي كوچك مي شوند، گاهي بزرگ. اين روزها مرز بين خواب و بيداري را گم كرده ام. نمي دانم كسي كه در اين اتاق نشسته من هستم يا كسي جز من. لحظه اي كه مي گذرد واقعيت دارد يا نه؟ اتفاقاتي رخ مي دهد كه سال ها پيش برايم افتاده و آنرا قبلا تجربه كرده ام. ساعت ها صداي دوستانم را مي شنوم و با آن ها حرف مي زنم؛ به خود مي آيم و مي بينم كه كسي نيست. ولي فضا سنگين است حتي مي توانم بويشان را احساس كنم. چيزي سنگين در فضا است كه هر آن احتمال دارد مرا در خود فرو ببرد. وقتي تنهايي و درد عذابم مي دهد و سايه ها اطرافم مي چرخند مادر را مي بينم كه از تاريكي بيرون مي آيد و چيزي مثل نور كوچك بين دست هايش دارد. 1387 چاپ شده در مجله گلستانه شماره 92
كتش را برداشت و در را محكم بست. مثل اين كه ترسي تا آخرين سلولهاي مغزم رخنه كرد و شكافي لابهلاي پوستم كند تا ترسم ، تمام بدنم را پر كند... لقمهاي كه دستم بود روي ميز گذاشتم... - يعني همه چيز تمام شد. چشمم گوشهاي از شكاف ديوار را كه خطي موهوم را شكل ميداد دنبال كرد. تمام حرفهايي كه شنيده بودم راست بود. او مرد زندگي نبود. او هيچ وقت نميتواند روي پاهاي خودش بايستد. حتماَ پيش مادرش رفته و مثل گربهاي كه ناز ميكند خودش را به پاهاي او چسبانده. از دانستن تمام اينها ديوانه ميشدم. شايد هم پيش آن دختر رفته. هماني كه روزهاست عقل و هوش را از او گرفته و سرش را روي زانوهايش گذاشته و آرام اشك ميريزد و او هم موهايش را نوازش ميكند. از شدت درد سرم را به ديوار كوبيدم. مزه ي لزجي را احساس كردم. خون شيطنت ميكرد ولابهلاي چشمهايم ميرقصيد. به آينه نگاه كردم. شبيه زن هسمايه قبليمان شده بودم. همان كه شوهرش را كشته بود و صورتش خوني بود. ديوانهوار در كوچهها ميدويد و ميگفت: اون ديگه نميتونه نفس بكشه. اون ديگه نميتونه دست رومن بلند كنه.... و با صداي عجيبي ميخنديد وقتي مرا ديد به طرفم آمد و بغلم كرد. ترسيده بودم و مادم به زور مرا از دستش گرفت. چند شب خواب او را ميديدم كه به سراغم ميآمد و ميخواست من را بكشد و من هر بار با جيغ بيدار ميشدم و مادرم مرا بغل ميكرد و تا صبح دستش را ميفشردم تا مطمئن شوم كه هنوز كنارم خوابيدهست. نه، نميگذارم كسي، زندگيام را خراب كند، اگر شده هر دو تاي آنها را ميكشم. با چاقو ميكشم. همان چاقويي كه در باغچه ي حياطمان خوني زير خاك دفن شده، من از پدرم ميترسيدم او سر مرغها را جلو چشمم ميبريد و وقتي از شدت ترس به درخت تكيه ميدادم قطرهاي از خون را به پيشانيام ميماليد و زيرلب چيزي ميگفت. تمام حياط پر ميشد از پرهاي رنگي و سرهاي بريدهاي كه كنار هم رديف ميشدند. بعد از آن من، آن چاقوي خوني را زير خاك دفن كردم و پدرم تمام سال دنبال آن چاقو گشت. هر شب خواب آن چاقوي خوني را ميبينم كه زير خاك دفن ميكنم ولي دوباره از زير خاك بيرون ميآيد. من زمين را با دستهايم ميكنم و يكييكي آنها را خاك ميكنم ولي هر بار زيادتر ميشوند. زياد... زياد... اگر آنها را با دستانم خفه كنم. آنوقت خون كبود دور گردنشان جمع ميشود و بعد كمكم سياه ميشود و چشمهايشان مثل وحشتزدهها خون سرخ دورشان را ميگيرد. شايد هم طناب بهترست. آنقدر فشار ميدهم كه ته صداي شكستن استخوانهايشان را بشنوم و دستهايشان كه براي كمك آمدهاند اطراف شانهشان مچاله شود. طناب... چاقو .... چاقوي خوني .... طناب. با صداي زنگ در از جايم پريدم. بياختيار در را باز كردم. وحشتزده نگاهش ميكردم. در حاليكه ترسيده بود به طرفم آمد و دستم را گرفت. به طرف اتاق رفت و كيفش را برداشت و وقت رفتن لبخندي زد و گفت: زود برميگردم... به چشمهاش نگاه كردم. راست ميگفت. دوباره رفت و در را آرام بست. اشكي ته چشمانم حلقه زد و در ميان صورتم غلت خورد. - او جايي نرفته و هيچ چيز تمام نشده...
زن خوشحال وارد اتاق شد. اتاق کمنور بود. گفت: میتونم چراغ روشن کنم؟
مرد گفت: دارم کار میکنم.
چراغ را روشن کرد. مرد عینکش را برداشت و به او خیره شد. زن روی صندلی رو به مرد نشست و گفت: تازه نوشتم فکر میکنم خوشت میآد.
مرد دستش را لای کتاب گذاشت و به سایه زن که روی دیوار افتاده بود خیره شد. زن خواند. از آسمان آبی تا پرندگانی که در آن پرواز میکردند.
مرد با خود گفت: فردا ساعت هفت باید پروژه را تحویل بدم اگه تا صبح کار کنم...
زن به چشمان مرد نگاه کرد .به نظرش آمد حواسش پیش او نیست صدایش را یک پرده بلندتر کرد.مرد به موی سفیدی که لا به لای موهای زن بود نگاه کرد و دوباره فکر کرد فردا هم وقت ندارم ماشین رو به کارواش ببرم. نگاهش از موهای زن سر خورد و روی کفشهای راحتی زن ثابت ماند.
چطور بگم یادم رفته پالتوش رو به کدوم خشکشویی دادم.
زن آن قسمت از شعرش را میخواند که در مورد رنگ عشق بود سرخ یا سفید؟ زن لبخندی زد مرد نگاهش کرد زیر لب گفت: یادم باشد فردا قسط ماهانه را پرداخت کنم.
زن گفت: قشنگه نه؟
مرد گفت: چی؟
زن گفت: گوش نکردی؟
مرد گفت : چرا چرا کدوم قسمتش...
زن گفت: به نظر تو چه رنگیست؟
مرد یادش افتاد که باید در گاراژ را رنگ کند.
زن گفت: سفید بهتر است نه؟
مرد با خود گفت زود چرک میشود. و به رنگهای تیرهتر فکر کرد. زن بلند شد و مرد را بوسید.
مرد گفت: قهوهای بهتراست.
زن با مهربانی لبخند زد. چراغ را خاموش کرد و در را بست.
از پشت پردهی توری سفید، آسمان با ابرهای کبود و خاکستری دیده میشد. باران قطرههایش را جابهجا روی شیشه پخش میکرد. مرد و دختر جوان کنار هم روی کاناپه نشسته بودند. دختر با صدای رعد و برق گفت: خدا کنه سیل نیاد.
مرد خندید. طوریکه دختر دندانهای زردرنگش را دید. گفت: سیل، نترس این یه بارون معمولیه.
چانهی دختر را گرفت و گفت: مقنعهات رو دربیار، میخوام موهاتو ببینم. دختر لبخندی زد و مقنعه را درآورد. موهایش بیحالت شده بود. مرد سیگار را گوشهی لبش گذاشت چند بار پک زد، چشم راستش را بسته بود تا دود سیگار اذیتش نکند. دستش را لای موهای دختر کرد و موهایش را به هم ریخت. دختر چشمان درشت زیبایی داشت. مرد گفت: میدونی چشمات از تمام چیزهایی که داری قشنگتره.
صدای زنگ خانه خندهی هر دوشان را روی لبشان خشک کرد. مرد انگشتش را به نشانهی سکوت روی لب دختر گذاشت. سیگار را خاموش کرد و به طرف در رفت. از چشمی نگاه کرد. سریع برگشت. دست دختر را گرفت و با خود به اتاق کوچکی برد.
گفت: همینجا بمون، هیچ صدایی نمیخوام بشنوم.
زنگ خانه چند بار پشت سر هم شنیده شد. مرد دوباره در را باز کرد و گفت: میفهمی هیچ صدایی.
دختر سرش را به نشانهی تأیید تکان داد. دهان مرد بوی سیگار ارزان میداد. در را بست و قفل کرد. دختر به اطراف نگاه کرد کیفش را بغل کرد و گوشهی اتاق رفت. مقنعه را سر کرد. احساس عجیبی داشت. مثل زمانی که مادرش را در بازار گم کرده بود و فکر میکرد دیگر هیچوقت او را نخواهد دید. کنار کمد بزرگی نشست. پاهایش را جمع کرد و به در خیره ماند. قبل از اینکه به این خانه بیاید نمیترسید ولی حالا بیشتر از هر موقع دیگر میترسید. از جایی که نشسته بود میتوانست آسمان را ببیند. یک تکه ابر سفید مثل یک تکه کیک خامهای به این طرف و آن طرف میرفت. لحظهای نگذشت که ابرهای تیره آسمان را پر کردند، ابر کوچک و آفتاب را بلعیدند و هوا تاریک شد. باران با شدت بر شیشه میزد انگار که بخواهد داخل بیاید.از کنارههای پنجره باران داخل اتاق سرازیر شد. جورابهای دختر آب را زود جذب کرد. دستش را روی فرش کشید. از ترس اینکه آب از زیر در بیرون نرود مانتو و مقنعه را درآورد. دگمههای مانتو را بست و لوله کرد،در باریکهی کنار پنجره گذاشت. کمد را باز کرد هر چه دستش آمد پایین در گذاشت. اشیاء اطراف مثل سایهای به نظر میرسیدند که در مه گم شده بودند. دوباره گوشهی اتاق رفت. زیپ کیف را باز کرد، مدتی صبر کرد تا مطمئن شود کسی صدایش را نشنیده است. سیب گاززدهاش را بیرون آورد. دهانش را باز کرد و سیب را لای دندانهایش گذاشت. دهانش را کمی بست تا دندانهایش در سیب فرو روند. ترس عجیبی داخل اتاق بود و دختر این را حس میکرد. اتاق کمکم شبیه برکهای ترسناک میشد که جلبکهای سبز از آن بیرون میآمد و اتاق را میپوشانید. باران با شدت تمام میبارید و خیال قطع شدن نداشت. دختر نمیدانست چیزهایی را که میبیند واقعیت است یا وهم و خیال است که به سراغش آمده. میترسید اگر از جایش تکان بخورد آب یکباره بالا برود و مثل گرداب او را در خود فرو ببرد. بلند شد. تمام بدنش میلرزید. چند قدم برنداشته بود که بیهوش روی زمین افتاد. مثل سنگ کوچکی که از روی پل داخل دریا بیندازی و هیچ صدایی نشنوی. حتا نتوانست جیغ بکشد.
دو
مرد چراغ را روشن کرد. دختر به پشت روی زمین افتاده بود. مرد از چشمانی که آن را زیباتر از هر چیزی توصیف کرده بود ترسید و بیاختیار چند قدم عقبتر رفت. نمیتوانست دختر را از زمین بلند کند. خیلی سنگین شده بود. انگار بدنش تمام آبهای دریا را به خود جذب کرده بود.
هشتم دي ماه 63 در تبريز به دنيا آمدم
در يازده سالگي شعر ميگفتم وقتي هجده سالم شد به نوشتن فيلمنامه پرداختم
ولي انگار چيزي كم بود و با شروع داستان نجات يافتم
زندگي با جواد آتشباري دنياي پر از تصوير برايم آورده است