۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه
سایه | نگار تقی زاده
زن خوشحال وارد اتاق شد. اتاق کم‌نور بود. گفت: می‌تونم چراغ روشن کنم؟

مرد گفت: دارم کار می‌کنم.

چراغ را روشن کرد. مرد عینکش را برداشت و به او خیره شد. زن روی صندلی رو به مرد نشست و گفت: تازه نوشتم فکر می‌کنم خوشت می‌آد.

مرد دستش را لای کتاب گذاشت و به سایه زن که روی دیوار افتاده بود خیره شد. زن خواند. از آسمان آبی تا پرندگانی که در آن پرواز می‌کردند.

مرد با خود گفت: فردا ساعت هفت باید پروژه را تحویل بدم اگه تا صبح کار کنم...

زن به چشمان مرد نگاه کرد .به نظرش آمد حواسش پیش او نیست صدایش را یک پرده بلندتر کرد.مرد به موی سفیدی که لا به‌ لای موهای زن بود نگاه کرد و دوباره فکر کرد فردا هم وقت ندارم ماشین رو به کارواش ببرم. نگاهش از موهای زن سر خورد و روی کفش‌های راحتی زن ثابت ماند.

چطور بگم یادم رفته پالتوش رو به کدوم خشکشویی دادم.

زن آن قسمت از شعرش را می‌خواند که در مورد رنگ عشق بود سرخ یا سفید؟ زن لبخندی زد مرد نگاهش کرد زیر لب گفت: یادم باشد فردا قسط ماهانه را پرداخت کنم.

زن گفت: قشنگه نه؟

مرد گفت: چی؟

زن گفت: گوش نکردی؟

مرد گفت : چرا چرا کدوم قسمتش...

زن گفت: به نظر تو چه رنگی‌ست؟

مرد یادش افتاد که باید در گاراژ را رنگ کند.

زن گفت: سفید بهتر است نه؟

مرد با خود گفت زود چرک می‌شود. و به رنگهای تیره‌تر فکر کرد. زن بلند شد و مرد را بوسید.

مرد گفت: قهوه‌ای بهتراست.

زن با مهربانی لبخند زد. چراغ را خاموش کرد و در را بست.


20/9/1385
منتشر شده در جن و پري

برچسب‌ها:

1 Comments:
Blogger martin said...
delam kheyli sookht na tanha baraye zane gessamoon balke baraye tamame zanhaye tanhaye donya.