۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه
كابوس | نگار تقي زاده
كتش را برداشت و در را محكم بست. مثل اين كه ترسي تا آخرين سلولهاي مغزم رخنه كرد و شكافي لابه‌لاي پوستم كند تا ترسم ، تمام بدنم را پر كند... لقمه‌اي كه دستم بود روي ميز گذاشتم...
- يعني همه چيز تمام شد. چشمم گوشه‌اي از شكاف ديوار را كه خطي موهوم را شكل مي‌داد دنبال كرد. تمام حرفهايي كه شنيده بودم راست بود. او مرد زندگي نبود. او هيچ وقت نمي‌تواند روي پاهاي خودش بايستد. حتماَ پيش مادرش رفته و مثل گربه‌اي كه ناز مي‌كند خودش را به پاهاي او چسبانده. از دانستن تمام اين‌ها ديوانه مي‌شدم. شايد هم پيش آن دختر رفته. هماني كه روزهاست عقل و هوش را از او گرفته و سرش را روي زانوهايش گذاشته و آرام اشك مي‌ريزد و او هم موهايش را نوازش مي‌كند. از شدت درد سرم را به ديوار كوبيدم. مزه ي لزجي را احساس كردم. خون شيطنت مي‌كرد ولابه‌لاي چشمهايم مي‌رقصيد. به آينه نگاه كردم. شبيه زن هسمايه قبلي‌مان شده بودم. همان كه شوهرش را كشته بود و صورتش خوني بود. ديوانه‌وار در كوچه‌ها مي‌دويد و مي‌گفت: اون ديگه نمي‌تونه نفس بكشه. اون ديگه نمي‌تونه دست رومن بلند كنه.... و با صداي عجيبي مي‌خنديد وقتي مرا ديد به طرفم آمد و بغلم كرد. ترسيده بودم و مادم به زور مرا از دستش گرفت. چند شب خواب او را مي‌ديدم كه به سراغم مي‌آمد و مي‌خواست من را بكشد و من هر بار با جيغ بيدار مي‌شدم و مادرم مرا بغل مي‌كرد و تا صبح دستش را مي‌فشردم تا مطمئن شوم كه هنوز كنارم خوابيده‌ست.
نه، نمي‌گذارم كسي، زندگي‌ام را خراب كند، اگر شده هر دو تاي آنها را مي‌كشم. با چاقو مي‌كشم. همان چاقويي كه در باغچه ي حياطمان خوني زير خاك دفن شده، من از پدرم مي‌ترسيدم او سر مرغها را جلو چشمم مي‌بريد و وقتي از شدت ترس به درخت تكيه‌ مي‌دادم قطره‌اي از خون را به پيشاني‌ام مي‌ماليد و زيرلب چيزي مي‌گفت. تمام حياط پر مي‌شد از پرهاي رنگي و سرهاي بريده‌اي كه كنار هم رديف مي‌شدند. بعد از آن من، آن چاقوي خوني را زير خاك دفن كردم و پدرم تمام سال دنبال آن چاقو گشت. هر شب خواب آن چاقوي خوني را مي‌بينم كه زير خاك دفن مي‌كنم ولي دوباره از زير خاك بيرون مي‌آيد. من زمين را با دستهايم مي‌كنم و يكي‌يكي آنها را خاك مي‌كنم ولي هر بار زيادتر مي‌شوند. زياد... زياد... اگر آنها را با دستانم خفه كنم. آنوقت خون كبود دور گردنشان جمع مي‌شود و بعد كم‌كم سياه مي‌شود و چشمهايشان مثل وحشت‌زده‌ها خون سرخ دورشان را مي‌گيرد. شايد هم طناب بهترست. آنقدر فشار مي‌دهم كه ته صداي شكستن استخوانهايشان را بشنوم و دستهايشان كه براي كمك آمده‌اند اطراف شانه‌شان مچاله شود. طناب... چاقو .... چاقوي خوني .... طناب.
با صداي زنگ در از جايم پريدم. بي‌اختيار در را باز كردم. وحشت‌زده نگاهش مي‌كردم. در حاليكه ترسيده بود به طرفم آمد و دستم را گرفت. به طرف اتاق رفت و كيفش را برداشت و وقت رفتن لبخندي زد و گفت: زود برمي‌گردم... به چشمهاش نگاه كردم. راست مي‌گفت. دوباره رفت و در را آرام بست. اشكي ته چشمانم حلقه زد و در ميان صورتم غلت خورد.
- او جايي نرفته و هيچ چيز تمام نشده...

منتشر شده در جن و پري

برچسب‌ها: