قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟ از کجا،وز که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی،اما،اما گرد بام و در من بی ثمر می گردی. انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیار و دیاری،باری برو آن جا که بود چشمی و گوشی با کس برو آن جا که تو را منتظرند. قاصدک! در دل من همه کورند و کرند. دست بردار ازین در وطن خویش غریب. قاصد تجربه های همه تلخ، با دلم می گوید که دروغی تو،دروغ که فریبی تو،فریب. قاصدک!هان،ولی..آخر.. ای وای! راستی آیا رفتی با باد؟ با توام،آی!کجا رفتی؟آی..! راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟ مانده خاکستر گرمی،جایی؟ در اجاقی-طمع شعله نمی بندم- خردک شرری هست هنوز؟ قاصدک! ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند. شعر:اخوان ثالث
(دستهايي كه كمك مي كنند مقدستر از لب هايي هستند كه دعا مي كنند) آقاي امرايي با دل كار كرده و به ديگران هم كمك كرده است. سخت است بشنوي كه همان قلب رئوف امروز به درد آمده است. كم هستند كساني كه هم هنرمند هستند و هم هنرمند زندگي مي كنند. تعداد اين افراد كم است و راه قدرداني از آنها به مراتب سخت تر. من به نوبه خود از ايشان سپاسگزارم. چرا كه تنها كسي بود كه در عرصه داستان نويسي دست مرا گرفت. اين را هم خوب مي دانم كه دست خيلي هاي ديگر را هم گرفته است. اميدوارم هر چه زودتر قلب مهربانش از نو نيرو بگيرد. هنوز كسان ديگري هم هستند كه به ياري او نيازمندند. نوشته شده توسط نگار تقي زاده/چهارده خرداد هشتاد و هشت.
هشتم دي ماه 63 در تبريز به دنيا آمدم
در يازده سالگي شعر ميگفتم وقتي هجده سالم شد به نوشتن فيلمنامه پرداختم
ولي انگار چيزي كم بود و با شروع داستان نجات يافتم
زندگي با جواد آتشباري دنياي پر از تصوير برايم آورده است