تا بشویم زدل ابر غم را در سر من هوای شراب است باده ام گرنه درمان درد است مستی ام گر نه داروی خواب است با دلم، خنده جام، گوید: پشت این ابرها آفتاب است. شعر:فریدون مشیری
هشتم دي ماه 63 در تبريز به دنيا آمدم
در يازده سالگي شعر ميگفتم وقتي هجده سالم شد به نوشتن فيلمنامه پرداختم
ولي انگار چيزي كم بود و با شروع داستان نجات يافتم
زندگي با جواد آتشباري دنياي پر از تصوير برايم آورده است