۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه
وقتی در باز شد برگشتم و نگاهش کردم.
مردی حدودا پنجاه ساله بود با پالتوی خاکستری و صدایی که به نظر می رسید برای او نیست.صدایی که شاید سال ها بود به گوش کسی نرسیده بود.به ویترین کتابفروشی اشاره کرد و نام کتابی را گفت.
شاید نام کتاب یا چهره مرد یا هردو باعث شد که بیشتر به او توجه کنم.
در حالیکه دستانش می لرزید کتاب را باز کرد و ورق زد چند سطری خواند ، دوباره ورق زد و چند سطر دیگر خواند وقتی به آخرین صفحه کتاب رسید بدون هیچ حرفی کتاب را روی میز گذاشت و از کتابفروشی بیرون رفت.
انگار که بخواهد آخرین شانس خود را امتحان کند و دلیلی برای آنچه که در ذهن داشت و در طول زندگی به دنبال آن بود را بیابد، هنوز هم فکر می کنم که یک کتاب بتواند زندگی یک انسان را تغییر دهد.

دوازده بهمن هشتادونه