وقتی در باز شد برگشتم و نگاهش کردم. مردی حدودا پنجاه ساله بود با پالتوی خاکستری و صدایی که به نظر می رسید برای او نیست.صدایی که شاید سال ها بود به گوش کسی نرسیده بود.به ویترین کتابفروشی اشاره کرد و نام کتابی را گفت. شاید نام کتاب یا چهره مرد یا هردو باعث شد که بیشتر به او توجه کنم. در حالیکه دستانش می لرزید کتاب را باز کرد و ورق زد چند سطری خواند ، دوباره ورق زد و چند سطر دیگر خواند وقتی به آخرین صفحه کتاب رسید بدون هیچ حرفی کتاب را روی میز گذاشت و از کتابفروشی بیرون رفت. انگار که بخواهد آخرین شانس خود را امتحان کند و دلیلی برای آنچه که در ذهن داشت و در طول زندگی به دنبال آن بود را بیابد، هنوز هم فکر می کنم که یک کتاب بتواند زندگی یک انسان را تغییر دهد.
هشتم دي ماه 63 در تبريز به دنيا آمدم
در يازده سالگي شعر ميگفتم وقتي هجده سالم شد به نوشتن فيلمنامه پرداختم
ولي انگار چيزي كم بود و با شروع داستان نجات يافتم
زندگي با جواد آتشباري دنياي پر از تصوير برايم آورده است