۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه
سال هاي گمشده | نگار تقي زاده
پشت پنجره نشسته ام و او را مي بينم كه لباس سياه به تن دارد و نا مه اي مي خواند. علاقه مند به پوشيدن لباس هاي تيره نبود. گاهي بر مي گردد و به اين پنجره نگاه مي كند ولي تصويري در آن نمي بيند كه برايش آشنا باشد.
وقتي جنگ تمام شد مقابل خانه مان اتاقي اجاره كردم. با وجود سال ها دوري هنوز هم بوي آن را احساس مي كنم. بارها تصميم گرفته ام نامه اي برايش بنويسم يا مقابلش ظاهر شوم. ولي پيش خود مي گويم ديگر نمي توانم او را بيش از اين غمگين و افسرده كنم. شايد او ديگر به اين دنياي جديدش
خو گرفته،دنيايي كه لباس سياه و انتظار را براي او رقم مي زند.
فقط مادرم مي داند كه بر گشته ام. هر دو به عكس هم نگاه مي كنيم و صداي همديگر را از تلفن مي شنويم.بغض كرده ولي نمي خواهد صداي گريه اش را بشنوم. با اين كه حرف هايش را بارها تكرار كرده با تمام وجود گوش مي دهم. لحظه اي مكث مي كند و مي گويد: از وقتي رفته بودي راديو هميشه روشن بود .شب ها كنار بالشم مي گذاشتم. منتظر مي ماندم كه اسمت را بشنوم. گاهي اسمت همان بود ولي فاميلي فرق مي كرد.
به نشانه ها توجه مي كرد.به وسايلي كه عمدا برايم مي فرستاد. ولي نه نشانه اي از من ديده و نه شنيده بود.
پشت تلفن صدايش مي لرزد مي گويد: هنوز باور نمي كنم زنده اي.
گاهي نصفه هاي شب زنگ مي زند و مي خواهد مطمئن شود كه خواب نمي بيند. حالا من خواب مادر را مي بينم و به اميد صداي زنگ تلفن بيدار مي شوم. ولي هيچ صدايي نيست جز سكوت مرگبار. مثل بذري كه همه جا پاشيده باشند. بعد از سال ها شنيدن صداي توپ و تفنگ اين سكوت آزارم مي دهد. سيگاري روشن مي كنم و منتظر مي مانم. پرده را كنار مي زند و روي صندلي مي نشيند. شب ها روي آن صندلي كتاب مي خواند. حالا نامه اي را مي خواند كه به گمانم من برايش نوشته ام. نامه اي كه تنها رابط ميان ماست.
وقتي سرش را بر مي گرداند دلم آشوب مي شود. با اين كه صورتم سوخته و يك دستم را از دست داده ام، حس هايم هنوز همان است. وقتي نامه را تمام مي كند مدتي به اين پنجره خيره مي ماند. دلم مي خواهد اسمش را صدا كنم و مانع از رفتنش بشوم. گاهي چنان نيرويي در خود احساس مي كنم كه به نظرم مي توانم فضاي خالي بين دو مسير را بدون افتادن طي كنم.
وقتي پرده را پايين مي كشد سايه ها پشت پرده به حركت در مي آيند.گاهي كوچك مي شوند، گاهي بزرگ.
اين روزها مرز بين خواب و بيداري را گم كرده ام. نمي دانم كسي كه در اين اتاق نشسته من هستم يا كسي جز من. لحظه اي كه مي گذرد واقعيت دارد يا نه؟ اتفاقاتي رخ مي دهد كه سال ها پيش برايم افتاده و آنرا قبلا تجربه كرده ام. ساعت ها صداي دوستانم را مي شنوم و با آن ها حرف مي زنم؛ به خود مي آيم و مي بينم كه كسي نيست. ولي فضا سنگين است حتي مي توانم بويشان را احساس كنم. چيزي سنگين در فضا است كه هر آن احتمال دارد مرا در خود فرو ببرد. وقتي تنهايي و درد عذابم مي دهد و سايه ها اطرافم مي چرخند مادر را مي بينم كه از تاريكي بيرون مي آيد و چيزي مثل نور كوچك بين دست هايش دارد.
1387
چاپ شده در مجله گلستانه شماره 92

برچسب‌ها: