۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه
تكه هاي پيانو | نگار تقي زاده
از سنگفرش خیس خیابان می گذرم. از کنار بوتیک های شیک وگران.دیگر نیازی نیست به آن پالتوهای خزدار که می گویند از پوست روباه است غبطه بخورم. از شیشه رد می شوم؛ هر کدام را که دوست داشته باشم تنم می کنم. هنوز کفش های سفید که خالهای سیاه دارد پشت ویترین است. به خود گفته بودم روزی آنها را خواهم خرید و حالا به پا دارم. مرد سیگار فروش که سیگارم را از او می خرم بساط اش را مرتب می کند.مثل همیشه دستانش را لای پاهایش گذاشته؛ چند ساعت دیگر می آیم و سیگار می خرم و آن طرف خیابان که مجسمه دارد می ایستم. همه چیز از این جا شروع می شود و تمام می شود. مردم می آیند و می روند. می خندند و دور می شوند. وقتی چشمشان به من و دوستانم می افتد خنده هایشان رنگ می بازد. گاهی با آنها می روم.نمی دانم در چهره هایشان چه چیزی نقش می بندد. آنگاه که ما را می بینند میان خطوط صورتشان چه چیزی شکل می گیرد. از وجودشان عبور کرده و به درونشان نفوذ می کنم. جایی که مویرگها وجود دارد. داخل خونِشان. چه چیزی آنجا هست که میل به نگاه داشتنم دارد؟ گرم می شوم خود و دنیا را فراموش می کنم. ولی لحظه ای طول نمی کشد.با تلنگر دوستم به خود می آیم. از دو طرفِ لبانم می گیرد و می کشد تا بخندم. بقیه نگاهم می کنند و با صدای بلند می خندند. گاهی احساس می کنم مجسمه بر می گردد و ما را تماشا می کند. سیگاری روشن می کنم . زنی با پالتو پوست از کنارم می گذرد. همان که حالا به تن دارم. صدای کفشهایش که نرم و آهنگین روی سنگفرش قدم بر می دارد را با چشمان بسته گوش می کنم. هر قدمی که بر می دارد مثل نت می ماند. سکوتی که مابین قدمهایش است مثل این که نت قبل و بعد را بهم وصل می کند. در طول خیابان را ه می روم تا پاهایم یخ نزند. جوراب ام نخ نما شده است. مردی که از کنارم می گذرد را می شناسم. همیشه با او می روم تا انتهای خیابان. جایی که دیگر مجسمه دیده نمی شود. از نرده ها می گیرم و بالا می روم. آسمان هم با من می آید. تا جایی که پنجره ها بسته است و پرده های زرشکی آنرا پوشانده است. وسایلم را همانجا می گذارم. کیفم، پالتو ام، کفشهایم و...
شب آهسته پیش می آید. او را می بینم که پشت پنجره ایستاده و می خواهد داخل بیاید. چشمانم را که می بندم داخل می آید و بالای سرم می ایستد. بعد کوچک و کو چک تر می شود؛ به شکل نقطه ای در می آید و محو می شود.
وسایلم را بر می دارم و بیرون می روم.در راه پالتو را تن می کنم. به سمت مجسمه راه می افتم. جایی که هر شب آنجا می ایستم. دوستانم با ماژیک سیاه اسمشان را در نقاط مختلف آن نوشته اند. سیگار را که از کیف بیرون آوردم باران شروع شد. با شدت تمام می بارید. کفشها پاهایم را می فشرد. پشت پاهایم تاول زده بود. داخل مغازه عطر فروشی رفتم.کفشها را در آوردم و مالش دادم. دلم می خواست باران هر چه زودتر بند بیاید. دو مرد داخل آمدند. گفتم که حوصله نداشتم. چند عطر داخل کیفم گذاشت و گفت: زیاد طول نمی کشد. یکی از دوستانم به شیشه زد. لبانش را به شیشه بخار گرفته چسباند. لبانش تکان می خورد ولی متوجه نمی شدم چه چیزی می گوید. وقتی بیرون آمدیم کلاهم را سر گذاشتم و بی آنکه نگاهش کنم دور شدم. می دانستم اگر بر گردم او را همانجا می بینم که لبانش هنوز تکان می خورد.از پله ها بالا رفتیم او جلو می رفت، من وسط، دو نفر دیگر هم عقب بودند. در باز شد و پرده های زرشکی را دیدم. پالتوام را آویزان کردم. کفشها را که دستم بود گوشه ای گذاشتم. برای لحظه ای احساس کردم تمام رویاها از وجودم پر کشیدند. و تنها حقیقت بود که داخل اتاق بود. و می بایست آنرا لمس می کردم. مثل جسم سخت و بزرگ که لحظه به لحظه بزرگتر می شد.
دلم می خواست کسی برایم پیانو می زد. این اولین بار بود که آرزو می کردم پنجره ها را باز کنم و برای همه آواز بخوانم. احساس می کردم تکه ای از من هنوز زنده است . تکه ای که هیچ کس آنرا ندیده و نتوانسته لمس کند. آن تکه از پیانو درونم بود. بالا و پایین می رفت و اوج می گرفت. تکه ای که می شد با آن قطعه ای زیبا نواخت.
انگار که خواب بودم. خواب می دیدم کلاویه های پیانو روی دریا پخش شده اند. هوا طوفانی بود . دست پیش می بردم تا آنها را از روی آب جمع کنم. هر کدام به سمتی می رفتند؛ به هم می خوردند و قطعه های ناهنجار می ساختند.گوشهایم را آب گرفته بود. آرام آرام وجودم از آب پر می شد. چیزی حس نمی کردم. صدایی نمی شنیدم.انگار مرا داخل نایلون مشکی گذاشته بودند. روی دریا شناور بودم.نایلون پاره شد و از خواب پریدم. چشمانم که باز شد خود را کنار مجسمه پیدا کردم. بدون هیچ لباسی رهایم کرده بودند. تنم بوی عطرهای مختلف را گرفته بود. چشمانم همه جا را سفید می دید. بار آخر که چشمانم را باز کردم مجسمه را دیدم که به من خیره شده بود. پاهایم را تا زیر شکم جمع کردم. باران بدنم را به ضرب گرفته بود. سر می خورد و پیش می رفت تا جویی که کنار خیابان بود.وقتی چشمانم بسته شد احساس کردم بدنم آرام آرام ترک بر می دارد؛تکه تکه می شود. چشمانم، پاهایم، دستانم.
هر تکه که جدا می شد و روی زمین می افتاد مثل نت هایی بود که می خواستند کنار هم قطعه ای که تا بحال نشنیده بودم را بنوازند.دستانی که بسویم دراز شده و تکه های جدا شده را نشان می دهند را می بینم.
همه آنجا ایستاده و تمام تنم را می بینند به جز آن تکه کوچک. دستشان از وجودم رد می شود و مرا آنجا پیدا نمی کنند.
1386
برنده جايزه راديو تهران مقام سوم

برچسب‌ها: