۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه
برش های کوتاه

زن در را باز کرد. همسرش را دید که سیگار می کشد و به لکه قرمز رنگی که روی فرش افتاده نگاه می کند. کیف اش را همانجا گذاشت، نزدیک تر رفت. لکه به شکل دایره بزرگ بود.زن گفت: وای، حتما باز شربت آلبالو ریختی، حالا با چی پاکش کنم. مرد سیگار را خاموش کرد و گفت: کار من نیست، از وقتی بیدار شدم همین جا بود.
زن خم شد و لکه قرمز را بو کرد. گفت: هیچ بویی نمیده. مرد در حالیکه به سمت ایوان می رفت: گفت: جمعش کن. زنگ می زنم بیان ببرنش.
زن دوباره خم شد، النگوهایش صدا دادند. گفت: این یادگار مادرمه. دفعه پیش یادت نیست چه بلایی سر قالیچه هامون آوردن.
مرد روی صندلی نشست و برای خودش چای ریخت. سیگار دیگری روشن کرد، به خیابان و چراغ ها یش خیره شد.
***
مرد کت و شلوار را از کاور چرمی اش بیرون آورد و به دستگیره در آویزان کرد. زن گفت: می خوای اینارو بپوشی؟
مرد جواب نداد. زن به آشپزخانه رفت. داخل لیوانها شربت آلبالو ریخت و روی میز گذاشت. یکی از لیوان ها را برداشت و به لکه روی فرش نگاه کرد که مثل گونه سرخاب زده می ماند. مرد لیوان را برداشت و مقابل چراغ گرفت. گفت: خوب پاکش نکردی لکه های آب روش مونده.
لیوان را بر گرداند و از لبه دیگرش خورد. منتظر ماند تا همسرش شربت را تمام کند. لیوان ها را به آشپز خانه برد، شست و با پارچه سفیدی خشکشان کرد. مقابل چراغ گرفت و سر جایش گذاشت. زن یک سطل آب و اسفنج آورده ، مشغول پاک کردن فرش بود. گاهی داخل سطل را نگاه می­کرد. آب هنوز تمیز بود.لکه قرمز رنگ نه پاک می شد و نه کمرنگ می شد. مرد بالای سرش ایستاد و گفت: محکمتر بکش. چیزیش نمیشه.
زن جوابی نداد.
***
شب صاف و آرام بود . باد ملایم خنکی می وزید و از پنجره پذیرایی داخل می آمد. مرد روی کاناپه نشسته و روزنامه می خواند. زن گفت: ببین، این همون هنرپیشه ست. چه قدر پیر شده.
مرد فقط سری تکان داد. زن به روزنامه اشاره کرد و گفت: این که روزنامه دیروزه.
مرد برای لحظه ای تلوزیون را نگاه کرد و دوباره مشغول خواندن شد.
***
زن پیرهن سبزی تنش کرد که قسمت چپ آن مروارید دوزی شده بود. کمد را باز کرد و از بین دهها کفش چشمش دنبال کفش های سبز بند دار گشت ولی آن ها را پیدا نکرد. جعبه کفش ها را که پایین کمد بود بیرون آورد. پشت یکی از جعبه­ها یک لنگه از کفش را پیدا کرد. آنرا پایش کرد . گوشه پایین پیرهنش را گرفته، لنگان لنگان به اتاقی که همسرش لباسهایش را می پوشید رفت. در زد و گفت: یه لنگه از کفشم نیست. تو ندیدیش؟ کمی منتظر ماند. سرش را به در تکیه داد و گفت: کفش های سبز بند دار، یادت میاد.
وقتی جوابی نشنید، دوباره لنگان لنگان به سمت اتاق رفت. موهایش را شانه زد. کیف کوچکش که زنجیر طلایی رنگ داشت از داخل کشو بیرون آورد. مرد با کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید در آستانه در ایستاده بود. گفت: هر چی می گردم کراوات قرمزمو پیدا نمی کنم.
زن گفت: خوب بگرد حتما پیداش می کنی.
مرد که کراوات ها را در دستش نگه داشته بود گفت: همه اش هست ولی کراوات قرمزه که خیلی دوسش دارم نیست.
زن برای آخرین بار موهایش را مرتب کرد و به طرف در خروجی رفت.
***
مرد پشت فرمان نشسته بود و زن کنارش دستانش را روی هم گذاشته بود. مرد گفت: فکر کنم داره برامون یه اتفاقی می­افته. شاید هم یه نقشه باشه.
زن پلک هم نزد. مرد گفت: حتما یه اتفاقی می خواد برامون بیفته. کاش امشب به این مهمونیه لعنتی نمی رفتیم.
زن به ماه اشاره کرد و گفت: وای ببین چه قدر قشنگه، انگار با پرگار کشیدن.
مرد خندید و گفت:آره شبیه همون لکه لعنتیه که وسط پذیرایی افتاده.
پشت چراغ قرمز ایستادند. رادیو روشن بود و آهنگی از آن پخش می شد.
زن گفت: هر جارو که فکر کنی گشتم. ولی نتونستم پیداش کنم. اگه قرار بود نباشه پس چرا یه لنگه اش ...
مرد دنده را عوض کرد و گفت: من از روز اول اون کفش ها رو دوست نداشتم. مخصوصاً اون بنداش.
زن بی توجه به حرف های مرد در مورد کفش ها حرف می زد. مثل بچه ای که گمش کرده یا عزیزی که از دست داده باشد. مرد رادیو را خاموش کرد و گفت: کی می خوای تمومش کنی. اگه تو ندونی هیچ کس نمی تونه پیداشون کنه. تو که همیشه لابه لای کفشات زندگی می کنی.
مرد دوباره رادیو را روشن کرد، هنوز آهنگ قبلی از رادیو پخش می شد.
***

مرد که از پله ها بالا می آمد گفت: شب خوبی می تونه باشه از مهمونی برگردی کمی هم مست با شی فردا هم روز تعطیلت باشه و تا ظهر هم بخوابی.
نفس عمیقی کشید. زن گوشه پیرهنش را گرفته و از پله ها بالا می آمد.در را باز کرد، وقتی چراغ روشن شد لکه قرمز رنگ خودنمایی کرد. زن در را بست و گفت: بدون این لکه زشت که وسط پذیرایی افتاده.
مرد کراواتش را باز کرد. لباسهایش را روی مبل انداخت. به اتاق خواب رفت وروی تخت دراز کشید. زن مدتی به لکه نگاه کرد. به نظرش پررنگتر می آمد.
***

زن از آینه همسرش را نگاه می کرد که پشتش به او بود.سنجاقها را از موهایش باز کرد و با دستمال مرطوب آرایشش را پاک کرد. به نظرش همسرش خواب بود. او هم دراز کشید . چراغ خواب را خاموش کرد.
مرد گفت: می دونی اون لکه منو یاد کراواتم می ندازه.
به پهلو غلت زد. گفت: تو هیچ وقت رنگ قرمزو دوست نداشتی.
چراغ خواب را روشن کرد تا با همسرش حرف بزند ولی زن خوابیده بود.
15/5/1386

برچسب‌ها: