زن از پلههای اداره بالا رفت. دامن قرمز رنگی تنش بود با شال صورتی كه گل های سفيد داشت. كت مردانه قهوهای رنگ دستش داشت. جلوی اتاق معاون ايستاد، در زد و وارد شد. مرد جوانی پشت ميز نشسته بود. نگاهی به او نكرد گفت:لطف کنید بعداً بياين الان وقت ندارم. زن خواست بگويد: منم، نگاه كن. ولی مرد بلافاصله گفت:در را هم ببنديد. زن پشت در نشست و با خود گفت هنوز هم عوض نشده. لباس های رنگیاش در سفيدی برف بيشتر به چشم میزد با اين كه سردش بود ولی كت را تنش نكرد فقط دست هايش را زير كت به هم فشرد. زن روی تخت دو نفره دراز كشيد و كت را كنارش خواباند، گاهی دستش را رويش میكشيد و حرف میزد. برف آرام آرام تمام زمين را پر میكرد. صدای كلاغها را میشنيد كه روی پشت بام نشستهاند و قار قار میكنند. زن از پلههای اداره بالا رفت و جلوی در ايستاد ولی قفل بود. شاید بوی عطرش در راهرو مانده بود که سرش را برگرداند ديد سوار آسانسور میشود. صدايش كرد ولی نشنيد. پلهها را تند تند دويد؛ او را ديد كه از در خروجی بيرون رفت و سوار ماشين شد. چند بار پشت سر هم صدايش كرد ولی نشنيد. هوا سرد بود و كت را محكم بغل كرد. شب که شد كت را از جا رختی بيرون آورد ديد چرک شده است ولی دلش نیامد بشورد. شايد نمی خواست بوی عطرش پاک شود. صدای زن از اتاق خواب شنيده می شد كه درباره گلدان های زيبای كنار پنجره حرف میزد. میگفت بايد خاكشان را عوض كنم و از چيزهای ديگر حرف زد؛ از ناهار فردا و خريد كفش برای بچهها... و بعد گريه كرد. اين بار دستش را روی كت نكشيد و گريه كرد. زن دوباره از پلههای اداره بالا رفت. در زد و وارد شد. مرد ديگری پشت ميز بود. سرش را بالا گرفت، زن میخواست بگويد: عشق من يا همسرم و يا هر اسم زيبای ديگر كجاست ولی گفت: او كجاست؟ مرد گفت: طبقه بالا ولی همينطوری نمیتونيد... در را بست و يک طبقه بالاتر رفت. جلوی در، نگهبان ايستاده بود. زن گفت: فقط يک لحظه و خواهش كرد. مرد كنار رفت و زن وارد شد. پشت ميز نشسته بود و قهوه میخورد و از پنجره بيرون را تماشا میكرد. زن پاهايش را جفت كرد؛ پاهای لاغرش زير دامن قرمز رنگ میلرزيد. مرد برگشت و گفت: كارم داشتی؟ زن دلش میخواست تمام حرف هايی را كه هر شب برايش میزد را بگويد ولی فقط گفت: كتت پيش من جا مانده. 1385 چاپ شده در مجله شوكران اسفند 86
هشتم دي ماه 63 در تبريز به دنيا آمدم
در يازده سالگي شعر ميگفتم وقتي هجده سالم شد به نوشتن فيلمنامه پرداختم
ولي انگار چيزي كم بود و با شروع داستان نجات يافتم
زندگي با جواد آتشباري دنياي پر از تصوير برايم آورده است