۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه
خيابان | نگار تقي زاده
پنجره اتاق را باز کرده بودم. باد ملایمی می وزید و پرده توری به آرامی تکان می خورد. همسرم خوابیده بود و من سیگار می کشیدم. از خیابان صدای جیغ و داد شنیدم . لحاف را پس زدم و بیرون را نگاه کردم.چند مرد دنبال زنی بودند. زن به پنجره و درهای بسته نگاه می کرد و فریاد می کشید.زن را دیدم که وارد ساختمان شد. در ساختمان همیشه باز است.به طرف در ورودی رفتم و گوشم را به در چسباندم . صدای بچه هم می آمد که گریه می کرد. زن با مشت و لگد به درهای بسته می زد و بالا می آمد. صدای مردها را نمی شنیدم. ما طبقه آخر بودیم. در یک آن آرزو کردم که مردها سر برسند و او به طبقه آخر پا نگذارد. در همین حین چنان لگدی به در زد که قسمت راست صورتم درد گرفت. صدای زنم را از اتاق خواب شنیدم که گفت: چی شده؟
گفتم : هیچ چی ، بخواب عزیزم حتماً خواب دیدی.
ضربه دیگری به در زد، صدای بچه هم بلند شد . با تمام قدرتش به در می زد. زنم متعجب نزدیک آمد گفت: کیه، چرا درو باز نمی کنی؟
گفتم: تو ماجرا رو ندیدی چند نفر دنبالشن . اگه درو باز کنیم.
زنم با عصبانیت گفت: برو کنار ببینم کیه.
جلویش را گرفتم و خود را به در چسباندم. طوریکه با هر ضربه ،تمام تنم به لرزه می افتاد. حتما زن از آن طرف صدایمان را شنیده بود که با جیغ و داد می گفت: تو رو خدا کمکم کنین . تو رو خدا نذارین منو بکشن.
گفت: مگه نمی شنوی چی میگه برو کنار.
گفتم: باشه باشه، ولی نذار بیاد داخل.
همین که خواست در را باز کند دستم را روی دستش گذاشتم که می خواست دستگیره را پایین بیاورد گفتم: تو دردسر می افتیم، می­بینی هیچ کس درو باز نمیکنه.
در را باز کرد چراغ را روشن کردم . موهای سیاهش از دو طرف چارقدش بیرون زده بود؛ و بچه ای که به کمرش بسته بود آنقدر گریه کرده بود که رنگش به کبودی می زد. زن خواست داخل شود؛ بازویم را به لنگه در چسباندم . زن از آن طرف هل می داد و زنم از طرف دیگر بازویم را می کشید. صدای مردها را شنیدیم که با احتیاط بالا می آمدند .
زن گفت: تو رو خدا بذارین بیام تو.
زنم گریه می کرد و با مشت و لگد به جانم افتاده بود. من هم مثل دیوار مقابل آن دو ایستاده بودم. چراغ راه پله که خاموش شد خواستم در را ببندم. احساس کردم چیزی از زیر بازویم سر خورد. نمی دانستم که زنم بیرون رفته یا آن زن داخل آمده .چراغ که روشن شد زنم را دیدم که در را ه پله ایستاده است. با موهای آشفته و چهره ای که از ترس و خواب عجیب به نظر می رسید. حالا هردو سعی می کردند داخل بیایند . سر یکی از مردها را دیدم که از نرده های راه پله ما را نگاه می کرد. به عقب برگشت و اشاره ای کرد. چراغ دوباره خاموش شد . صدای پایشان را شنیدم که بالا می آمدند. دستم را از لنگه درجدا کرده، زنم را داخل خانه کشیدم. تا خواستم در را ببندم زن گفت: تو رو خدا بچه ام رو بگیرید.
زنم شروع کرد به داد و فریاد کردن. در را بستم و قفل کردم. چراغ را روشن کردم. زنم که ترسیده بود در آغوش گرفتم ولی یکجا بند نمی­شد. سرش را به سینه ام فشار دادم و دستم را پشت سرش گذاشتم. هق هق گریه هایش شروع شد. از بیرون دیگر صدایی نمی آمد. جرات نکردم در را باز کنم و به راه پله نگاهی بیاندازم. زنم را به اتاق خواب بردم . چند قرص آرام بخش خورد. هر بارکه از خواب بیدار می شد می گفت: اگه راست گفته باشه، اگه کشته با شَنش، بچه اش، کاش بچه اش...
سرش را آرام روی بالش گذاشتم و لحاف را رویش کشیدم. گفتم: تو اینارو نمی شناسی، من هر روز با اینا سر و کله می زنم. مطمئنم که یه نقشه بوده .

همسرم خوابیده بود. سیگاری روشن کردم. باد ملایمی می وزید و پرده توری به آرامی تکان می خورد. از خیابان هیچ صدایی نمی آمد.
1386
چاپ شده در مجله رودكي نوروز87

برچسب‌ها: