۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه
دايره هاي قرمز | نگار تقی زاده
روي شن هاي ساحل دراز كشيده ام. هوا ابري است، باد بي رحمانه موج ها را به صخره ها مي كوبد و ذراتشان در اثر اين برخورد از هم مي پاشد. دستم را لاي شن ها مي كنم،هنوز گرم اند.پشت به ساختماني هستم كه او آن جا است. شايد از پنجره نگاهم مي كند. سعي مي كند از حركات و رفتارم تصميم اش را قطعي كند. مثل هميشه نمي خواهد باور كند كه زندگي اي كه ما شروع كرديم مثل زندگي ديگران است. تلاش مي كند به من چيزي نشان دهد كه وجود ندارد يا متفاوت است.
قرار بود يكساعت پيش به ساحل بيايد؛ حتما شك اش به يقين پيوسته. عكس ها و نوشته هايي كه نبايد مي ديد را ديده است.
نشانه هايي كه هيچ وقت نخواسته ام آن ها را پنهان كنم. روي ميز، داخل كشو عكس اشخاص را مي ديد و درباره شان سوال مي كرد. جوابي برايش نداشتم. حرفه ما اين طور است. آرام آرام پيش مي روي،زماني كه مطمئن شدي وقتش رسيده كار را تمام مي كني.
او آشنايي ما را عاشقانه و رمانتيك مي داند. وقتي شروع به صحبت كردم تعجب كرد كه همه چيز را درباره او مي دانم. گل هاي مورد علاقه و كلاس رقص اش.چشم هايش برق مي زدند،كم مانده بود گريه كند. مثل اين بود كه در زندگي اش معجزه اي اتفاق افتاده.
بعد از مواجه شدن هم نتوانستم تصميم بگيرم. به اجزاي صورتش نگاه كردم. به شانه و دست هايش. كم كم متوجه شدم يك جاي كار ايراد دارد. در حرفه ما نبايد اين اتفاق بيفتد. اين نشانه يعني تو باخته اي. بايد بي رحم باشي. ولي وقتي با او مواجه شدم همه چيز بر خلاف كار هايم پيش مي رفت. بايد كار را يكسره مي كردم وگرنه متوجه مي شد. نمي دانم كه پي برده بود يا من مي خواستم طوري وانمود كنم تا او بفهمد و از شر چيزي كه درونم را آزار مي داد رها شوم. قبلا اين طور نبودم. عكس ها را مي گرفتم و به چهره خيره مي شدم؛بنا به شغل و شخصيت اش جايي كه بايد شليك مي كردم دايره قرمز مي كشيدم. مقابلش ظاهر مي شدم تا براي آخرين بار زندگي را بچشد و كسي كه مي خواهد جانش را بگيرد بشناسد. هميشه طرف مقابل مرد بود. همكارانم تر جيح مي دادند طرف زن باشد؛چون اين طور كار راحت است. تا اشك بخواهد در چشمانش نقش ببندد همان نقطه خشكش مي كنند. در حرفه ما هم آدم خوب پيدا مي شود.آدم هايي كه زود دست به كار مي شوند تا طرف زجر نكشد و آدم هايي كه مي گذارند قربانيش در اثر خونريزي تلف شود.چند مرغ دريايي در فاصله نزديكي از دريا پرواز مي كنند تا از طوفان در امان باشند.
صداي پايش را كه در شن ها فرو مي رود مي شنوم.حالا او بدون دايره قرمز به من نگاه مي كند.از كنارم رد مي شود. دستم را لاي شن ها فرو مي كنم، تفنگم هنوز آن جا است. گرم و سياه.
نمي دانم صداي تپش قلب او است يا مال خودم. تا جايي پيش مي رود كه موج هاي كف آلود به نوك انگشتانش مي خورند. او مردن را به اين طور عاشق شدن ترجيح مي دهد و اين مرا آزار مي دهد.
حتي نمي پرسد كه چه كسي دلش مي خواهد او نباشد. تمام قربانيان اين سوال را مي پرسند. پاهايش مي لرزد. به نظر مي رسد مي خواهد برگردد و چيزي بگويد. ولي نه برمي گردد و نه مي خواهد چيزي بگويد. تفنگ را در دستم جا مي دهم و فشارش مي دهم. طوري فشار مي دهم كه دردم بيايد و عصباني شوم. باد موهايش را پريشان مي كند. به او نگاه مي كنم، به تمام نقطه هايي كه بايد شليك كنم ولي نمي توانم دايره قرمز را ببينم.
چاپ شده در مجله شوكران،اسفند 87

برچسب‌ها: