۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه
مرد پارچه اي | نگار تقي زاده
"زنها باید به چیزهای خوب فکر کنند"

هنوز هوا تاریک بود که زنها از کوه پایین آمدند . فانوسها در دستانشان تاب می خورد . دستهای همدیگر را گرفته بودند و پشت سر هم حرکت می کردند. از سراشیبی کنار جاده پایین رفتند تا به گورستان رسیدند. هوا کم کم روشن می شد که رسیدند. فانوسها را روی گور ها گذاشتند. از اطراف هیچ صدایی شنیده نمی شد گاهی، صدای باد بود که در کوهها می پیچید .
با روشن شدن هوا درختان شکسته و بی برگ بیشتر به چشم می خورد. هر یک از آنها کنار یک گور نشسته و دعا می خواندند. بعد از دعا، آب روی گورها ریختند و چندین بار شستند. یکی از زنها از داخل زنبیل گلها را بیرون آورد و د ست به د ست گرداندند و روی گورها گذاشتند.
چند گور و تعدادی گل مصنوعی ، جزو چیزهایی بود که برایشان باقی مانده بود. زنی که پیرهن سفید تنش بود برای زنها حرف می زد وآنها چشمانشان را بسته بودند. زن مثل همیشه وقتی می خواست برایشان حرف بزند به تک تک آنها نگاه می کرد، به چهره های معصوم وبی گناهشان که گرد و غبار گرفته بود و هر کدام در انتظار جمله ای بودند که آنها را آرام کند .زن گفت: جنگ تمام می شود، در ختان شکوفه می کنند، زنده ها جان می گیرند و برای مرده هایشان گریه نمی کنند. خانه ها را از نو می سازند قاب عکسها را از روی دیوار بر می دارند و پنجره ها را باز می کنند.
یکی از زن ها با اشاره زن لاغری را که کنار سنگی ایستاده بود به دیگران نشان داد. زن موهای کوتاه نامرتبی داشت انگار با عجله و با قیچی ای که تیز نباشد موهایش را کوتاه کرده بود. زن پیرهن سفید گفت:
:کاریش نداشته باشین
زن جوان به طرف یکی از گورها رفت.همین که خواست بنشیند زن گفت: اینجا نه، چند دفعه بهت بگم.
کنار هر گوری می رفت زن ها یا اشاره می کردند یا با دست هلش می دادند و او را دور می کردند. زن جوان رفت و همان جای قبلی ایستاد. زن پیرهن سفید بلند شد، بقیه هم بلند شدند. همین که راه افتادند زن مو کوتاه به طرف گورها دوید
زن پیرهن سفید که اندام نسبتا درشتی داشت دست او را گرفت و دنبال خود کشاند.
زن جوان شروع کرد به گریه کردن . صدای عجیبی داشت بیشتر شبیه ناله بود . او را دنبال خود می کشید ولی او پا فشاری می کرد. هر جا سنگی را می دید پایش را به آن بند می کرد و زمین می خورد ولی زن دوباره دستش را می گرفت و با خود می کشید.
زنها دستهای همدیگر را گرفته بودند واز تپه بالا می رفتند . فانوسهایشان خاموش بود . یکی از زن ها که جلوتر از بقیه بود آواز می خواند و بقیه زیر لب زمزمه می کردند. بعضی اوقات زن جوان هم با همان صدای عجیبش با آنها می خواند.
زن سفره تمیزی روی میز انداخت یکی از پایه های میز شکسته بود. هر کس هر چه داشت روی میز گذاشت، آنقدر زیاد نبود که به پایه شکسته میز فشار آورد.
زنی که پیرهن سفید تنش بود نان را تقسیم کرد و شیر را در کاسه لعابی ریخت، کاسه د ست به د ست گشت و همه مقداری از آن خوردند غیر از زن جوان که چیزی نخورد.زن گفت: بذار رو میز، هر وقت گشنش بود می خوره .
یکی از زن ها با صدای غمگینی آواز می خواند و بقیه گوش می کردند . اشک چشمانشان را پر کرده بود ،همان آوازی بود که وقتی با مردها در مزارع کار می کردند می خواندند. شخم می زدند، خوشه های گندم را دسته دسته می کردند و روی هم کپه می کردند و همین آواز را می خواندند.
بعد جنگ شد . تمام مردان ده به جنگ رفتند . هر بار که بر می گشتند از تعدادشان کم می شد . بدون دست، بدون پا می آمدند و بعضی اوقات جنازه مردان ده را همراه خود می آوردند می گفتند: وصیت کرده در ده خودش دفن کنیم.
از میان تمام مردان ده تنها یک مرد بر نگشت. وقتی زن جوان فهمید که دیگر بر نمی گردد دیوانه شد . داشتن یک گور و یک مرد مرده بهتر بود از اینکه هیچ وقت بر نگردد.
چندین بار او را روی گور شوهرشان دیده بودند و کتکش زده بودند ولی بعد دلشان به حالش سوخته بود. فانوسها را یکی بعد از دیگری خاموش کردند همه جا تاریک بود ماه بالای سرشان می درخشید و فقط صدای زن بود که غمگین تر از قبل آواز می خواند.
زن جوان بلند شد و شروع کرد به دویدن.نمی توانست کنار آنها بنشیند و گریه کند.تمام آنها یک چیز مشترک داشتند و فقط او بود که مرد نداشت. حتی اگر مرده باشد. زن پیرهن سفید گفت: باید کاری کنیم.
زنها فانوس ها یشان را روشن کردند . به همدیگر نگاه کردند می ترسیدند مرده ها یشان را با او سهیم شوند. زن جوان بالای تپه نشسته بود و ماه را تماشا می کرد. دلش می خواست با ماهی که بالای سرش ایستاده حرف بزند، ماهی که او را تماشا می کرد و یا او را نمی دید.
زنها در اتاق کم نور نشسته بودند و فرش می بافتند.یکی از زن ها با صدای بلند می گفت و بقیه می با فتند. دستهایشان آنقدر سریع حرکت می کرد که در تار و پود فرش گم می شد. موشک ها از بالای سرشان رد می شدند و هر بار قسمتی از ده ویران میشد.زن سکوت کرد دستهایشان لحظه ای آرام گرفت. دوباره خواند و دستها با همان سرعت قبلی حر کت کردند. زن جوان جیغ می کشید و مدام تکرار می کرد: یک رج سیاه یک رج سیاه.
بعد تب کرد . همان روزها بود که فهمیدند دیگر نمی تواند حرف بزند.
هر شب از خواب بیدار می شد و پا برهنه تا بالای تپه می دوید و با صدای عجیبی ناله می کرد . همه فرشها نیمه تمام ماند و خاکستر شد.
زن به سمت اتاقکی رفت که سقف را با نایلون پو شانده بودند. زنها دنبالش رفتند و فا نوسها را به دیوار آویزان کردند. زن گفت: باید براش یه مرد بدوزیم.
همه با تعجب او را نگاه می کردند، منتظر بودند تا بقیه حرفش را بگوید. از یکی از زنها خواست که بیرون بماند و مراقب باشد تا زن جوان داخل نیاید. زن گفت: هر چه پارچه دارید با خود بیا رید.
زنها هر کدام بقچه ای را باز کردند و چند تکه پارچه ای را که داشتند آوردند. زن گفت: اینا کافی نیست.
نمی توانستند گاو را بفروشند. همین یکی برایشان باقی مانده بود و چیز بدرد بخوری نداشتند تا آن را بفروشند و پارچه بخرند. زن پیرهن سفیدش را در آورد و گفت: هر چه دارید پرش کنید.
مرد پارچه ای را دوختند. با این که هیکل یک مرد را نداشت. دور تا دور آنرا نخ بستند. آنرا وسط اتاق گذاشتند و همدیگر را نگاه کردند. یکی از زنها گفت: اگه باور نکنه.
گفت: شما چیزی نگید . حرف شما رو باور نمی کنه . خودم بهش می گم.
زنها دراز کشیدند و به سقفی که از آن ستاره ها دیده می شد خیره ماندند. شاید به زن جوان فکر می کردند یا به سرنوشتشان.
زن گفت: بهتره بخوابیم. صبح زود باید بیدار شیم.
ولی هیچ کدام چشمهایشان را نبستند و به آسمان و ستاره ها خیره ماندند. زن پیرهن سفید همان دعا را خواند .هیچ وقت سطر آخر را برای زنها نخوانده بود. آنهم قسمتی از وجودش بود که با او زیر خاک دفن شده بود.
جنگ تمام می شود . درختان شکوفه می کنند. زنده ها جان می گیرند و برای مرده هایشان گریه نمی کنند. خانه ها را از نو می سازند قاب عکسها را از روی دیوار بر می دارند پنجره ها را باز می کنند. ای کاش باد بهانه نباشد برای تکرار همه اینها.
1385
چاپ شده در مجله رودكي تير 86

برچسب‌ها: