۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه
نقطه بي نام | نگار تقي زاده
مرد صبحانه را که خورد به طبقه بالا رفت. باد بوی چمن خیس و بوی شیر تازه را با خود به اتاق می آورد. روی تخت دراز کشیده و به سقف چوبی خیره شده بود. صدای پرنده ها و صدای زنگوله بزهایی که مشغول چرا بودند به گوش می رسید. احساس عجیبی داشت، چیز غریبی درونش بود که آنرا نمی شناخت. نزدیک چند روز بود که این حس را داشت و لحظه ای رهایش نمی کرد. صبح که با همین حال از خواب بیدار شد تصمیم گرفت هر چه که اطرافش هست را از چشم بگذراند و آن چیز غریب که بین آنها پنهان شده و خود را نشان نمی دهد، پیدا کند. از اتاق خواب شروع کرد . کمد را باز کرد . به لباسهای خود و همسرش نگاهی انداخت. کفشهای کهنه ای که گرد رویشان نشسته بود را از زیر تخت بیرون آورد. کفشهای پدرش بود. دلش می خواست پاهایی که زمانی داخل آنها بود را به آغوش بکشد. بندشان را محکم کرد و دوباره زیر تخت گذاشت.پله ها را پایین رفت،به عکس هایی که روی دیوار پذیرایی بود نگاه کرد. عکس های بچه ها و همسرش و عکس سیاه و سفید پدرش که همان کفش ها را به پا داشت.فکر کرد شاید علت پدرش باشد.چون ماه بعد نزدیک ده سال بود که مرده بود. هر سال نزدیکیهای سالروز مرگش غمگین می شود تا آنروز فرا برسد و بگذرد. انگار که پدرش را به دوش گرفته باشد و با خود حمل کند و بعد از روز موعود او را از روی دوشهایش بردارد. حتی با فکر کردن به پدرش انگار برای اولین بار بود که مرگ او را باور می کرد و آنرا حس می کرد. به زیر زمین رفت. یخچال را باز کرد. داخل کابینت ها را نگاه کرد ولی همان حس با او بود. نه زیاد می شد و نه کم. هیچ ریتم خاصی نداشت. نمی توانست آنچه که از درون آزارش می داد را بیان کند یا برایش اسمی انتخاب کند. فقط سنگینی اش را احساس می کرد. مثل نقطه ای بود که می توانست دست رویش بگذارد و ضربان نبضش را احساس کند.سیگاری روشن کرد. کنار پنجره ایستاد. همسرش را دید که از کنار گلهای آفتابگردان گذشت. پیرهن زردی تنش بود که دایره های سیاه داشت و کلاه حصیری که باد روبانش را به حرکت در می آورد. اولین بار بود که همسرش را از دور تماشا می کرد. لحظه ای دلتنگ شد. خواست اسمش را صدا کند. پنجره را باز کرد، صدایش کرد ولی زن نشنید. دور شدنش را تماشا کرد که به صورت نقطه ای کوچک در آمد.
تا شب به تمام چیزهایی که باعث آزارش می شدند فکر کرد. ولی به نظرش هر چه دقیقتر می شد از آن فاصله می گرفت. وقتی شامش را خورد از جایش بلند شد. نمی خواست به طبقه بالا برود و دراز بکشد.کلاهش را سر گذاشت و بیرون رفت.وقتی همسرش صدایش کرد برگشت و به چشمانش نگاه کرد. آن لحظه جوابی نداشت. به سمت جنگل راه افتاد . خانه ها را پشت سر گذاشت.ماه از میان شاخه های درختان دیده می شد. باد که لای برگهای درختان می پیچید شبیه صدای انسانهایی می شد که با هم پچ پچ می کردند. پایش به سنگی خورد با دستش آنرا لمس کرد و رویش نشست.وقتی باد آرام گرفت ناگهان یاد خواب چند روز پیش افتاد. برایش عجیب بود که به آن فکر نکرده بود. سعی کرد خوابش را کامل تصویر کند. نمی دانست چه چیزی باعث شده که در آن شب به جنگل برود و در تاریکی روی آن سنگ بنشیند. انگار صحنه را چیده و او را برای بازی انتخاب کرده بودند. در خواب هم به جنگل رفته و روی آن سنگ نشسته بود.ناگهان آن حس رنگ باخت و جایش را به ترس داد. طوریکه در آن هوای خنک بدنش به لرزه افتاد.مثل اینکه تازه متوجه تاریکی شده بود. چشمانش جایی را نمی دید. حتی شک می کرد که چشمانش باز باشد. از ترس شروع به دویدن کرد.نفس نفس می زد.وقتی زمین خورد بقیه خواب را به یاد آورد.در خواب با تمام سرعت می دوید و از سیاهی دور می شد. چراغ خانه اش را می دید و فریاد می کشید خاموش نشو، خاموش نشو. ولی نور کوچک و کوچکتر می شد و به شکل نقطه ای در می آمد.
کنترل خود را از دست داده بود و نمی توانست بدود. به نظرش راه طولانی می آمد.پشت سر هم زمین می خورد. عرق سردی بدنش را فرا گرفته بود. دلش می خواست چشمانش را ببندد با این که در تاریکی هم جایی را نمی دید. به همسرش فکر می کرد که بچه ها را خوابانده، کنار گلهای آفتابگردان ایستاده و منتظر اوست. با تمام سرعت می دوید. چشمانش انتظار چراغهای خانه را می کشید که با دیدن آن فریاد بکشد خاموش نشو خاموش نشو.
1386
چاپ شده در مجله رودكي آبان 86

برچسب‌ها: