۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه
خوش به حال ما که هنوز امیدواریم



ما که آزادی را دوست نمی داریم
نمی توانیم نان آنرا هم بخوریم
و اگر هم بخوریم آنرا هضم نخواهیم کرد
گاندی
خوش به حال ما که هنوز امیدواریم و خوش به حال امید ما که هنوز زنده ایم.
گاهی واقعا نمی دانم آیا باید نوشت یا بدون نوشتن هم تا چه حد می توان تحمل کرد.
دیگر نامش درد نیست رنج نیست حتی می ترسم بگویم که شاید عادت هم نیست.
اگر واقعا به جمله گاندی نرسیده ایم دیگر حتی شعار ندهیم. اجازه دهیم در این حالتی که نامش معلوم نیست بسر بریم.
امروز این سوال را هزاران بار از خود پرسیده ام اگر قرار بود فقط در ظاهر بمانیم چرا یکعده به جای ما مردند و اگر دوباره قرار است یکعده دیگر بمیرند اصلا چه نیازی به امیدهای واهی است. واقعا عذاب آور است این گونه زندگی کردن. این که خود را پنهان کنیم و از کسی دیگر انتظار داشته باشیم.
اگر به معنی وحدت نرسیده ایم آرزوهایمان باشد برای یک فصل دیگر.
علت این نوشتن از جایی نشات می گیرد که می بینی یکعده برای آرمانها یشان از جان می گذرند و این هدف را برای همه بر می گزینند و عده ای بسیار در صدد آرمانهایی هستند که فقط فردی است.
همان قصه بیا و بنگر است.
حال بعد از گذشت این همه مدت امید ما به از جان گذشتگان باشد یا به آن بسیار.
یک خرداد هشتاد ونه

برچسب‌ها:

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه
لوريس چکناواريان براي کودکان محک مي نوازد


سومین فستيوال موسيقي محک به رهبري لوريس چکناواريان و با همراهي ارکستر مجلسي ارمنستان 5تا 12خرداد ماه سال جاري به مدت 8 شب در موسسه خيريه محک برگزار مي شود.
اين فستيوال که با هدف حمايت از کودکان مبتلا به سرطان برگزار مي شود يکي از بزرگترين اتفاقات فرهنگي و هنري ايران در سال جاري خواهد بود و شرکت کنندگان دراين کنسرت علاوه بر گوش دادن به موسيقي، به کودکان مبتلا به سرطان نيز کمک مي کنند.
از ويژگي هاي منحصر به فرد اين فستيوال اجراي آثارسمفونيک حشمت سنجري، هوشنگ کامکار، اردشير کامکار وهمچنين قطعات جديد وغير تکراري درهر شب از جمله: قطعات، تلفيقي از موسيقي کلاسيک ايراني و کلاسيک خارجي همچون چهار فصل ويوالدي، پيانوکنسرت شوپن و مندلسون است و در تاريخ 7 خرداد ماه اردشير و اردوان کامکاربه عنوان سوليست ( تک نواز) ارکستر مجلسي ارمنستان را همراهي مي کنند .عوايد حاصل از اين فستيوال صرف هزينه هاي درمان کودکان مبتلا به سرطان خواهد شد.
براي تهيه بليط مي توانيد با شماره تلفن 23501170و 23501089 تماس حاصل نماييد و يا به دفاتر محک مراجعه نماييد.
http://www.mahak-charity.org
سی ام اردیبهشت هشتادونه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه
برای یک دوست



از رنجی خسته ام که از آن من نیست
بر خاکی نشسته ام که از آن من نیست

با نامی زیسته ام که از آن من نیست
از دردی گریسته ام که از آن من نیست

از لذتی جان گرفته ام که از آن من نیست
به مرگی جان می سپارم که از آن من نیست

احمد شاملو/ازمجموعه باغ آینه

بیست و نهم اردیبهشت هشتادونه

برچسب‌ها:

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه
بشقابی برای دیگران








در هر نوبت غذایی که می خوریم چند هزار انسان گرسنه پنهان شده اند. شاید اگر بخواهیم این طور فکر کنیم نشود هیچ وعده غذایی را خورد ولی باید این طور فکر کرد.
این که چند درصد از غذایی که مقابلمان است برای دیگران است و مهمتر از آن چطور می توان همان مقدار را با دیگران سهیم شد.این مسئله جواب واحدی ندارد ولی هرکس می تواند برای خودش برنامه ای تنظیم کند. قسمتی از خرید روزانه خود را با کسی که نیازمند است قسمت کند. اولین سوالی که همیشه پیش می آید این است مگر با یک نفر می شود دنیا را از گرسنگی نجات داد؟
اگر هر کس را یک نفر در نظر بگیریم برای او یک نفر نیازمند آن بیرون ایستاده و مهم تر از آن مگر یک نفر کم است.پل نیومن بازیگر معروف هالیوود همیشه نصف غذای خود را می خورد و بقیه آنرا برای دیگری می گذاشت. در این باره می گوید :همیشه یک نفر وجود دارد که به این مقدار نیازمند باشد. پل نیومن در زندگی اش توانسته بود چندین موسسه خیریه راه اندازی کند و به نظر من علت این که این انسانها را دوست داریم فقط هنرشان نیست بلکه هنر زندگی شان است که می توان از آنها بسیار آموخت.
امیدوارم آن شخص نیازمند که بخشی از وجود ما است و آن بیرون منتظر است را بیابیم. آن قسمتی که در هر وعده غذایی ما پنهان شده و او همان است که در لیست انسانهای گرسنه جا گرفته و آمار سازمان برنامه جهانی غذا حکایت از آن دارد.
اگر شما راه حل بهتری سراغ دارید و یا کسانی را می شناسید که نیازمند کمک هستند معرفی کنید.مطمئن باشید که می شود دنیا را از گرسنگی نجات داد.
بیست و هفتم اردیبهشت هشتادو نه
www.efeh.com

برچسب‌ها:

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه
برش های کوتاه

زن در را باز کرد. همسرش را دید که سیگار می کشد و به لکه قرمز رنگی که روی فرش افتاده نگاه می کند. کیف اش را همانجا گذاشت، نزدیک تر رفت. لکه به شکل دایره بزرگ بود.زن گفت: وای، حتما باز شربت آلبالو ریختی، حالا با چی پاکش کنم. مرد سیگار را خاموش کرد و گفت: کار من نیست، از وقتی بیدار شدم همین جا بود.
زن خم شد و لکه قرمز را بو کرد. گفت: هیچ بویی نمیده. مرد در حالیکه به سمت ایوان می رفت: گفت: جمعش کن. زنگ می زنم بیان ببرنش.
زن دوباره خم شد، النگوهایش صدا دادند. گفت: این یادگار مادرمه. دفعه پیش یادت نیست چه بلایی سر قالیچه هامون آوردن.
مرد روی صندلی نشست و برای خودش چای ریخت. سیگار دیگری روشن کرد، به خیابان و چراغ ها یش خیره شد.
***
مرد کت و شلوار را از کاور چرمی اش بیرون آورد و به دستگیره در آویزان کرد. زن گفت: می خوای اینارو بپوشی؟
مرد جواب نداد. زن به آشپزخانه رفت. داخل لیوانها شربت آلبالو ریخت و روی میز گذاشت. یکی از لیوان ها را برداشت و به لکه روی فرش نگاه کرد که مثل گونه سرخاب زده می ماند. مرد لیوان را برداشت و مقابل چراغ گرفت. گفت: خوب پاکش نکردی لکه های آب روش مونده.
لیوان را بر گرداند و از لبه دیگرش خورد. منتظر ماند تا همسرش شربت را تمام کند. لیوان ها را به آشپز خانه برد، شست و با پارچه سفیدی خشکشان کرد. مقابل چراغ گرفت و سر جایش گذاشت. زن یک سطل آب و اسفنج آورده ، مشغول پاک کردن فرش بود. گاهی داخل سطل را نگاه می­کرد. آب هنوز تمیز بود.لکه قرمز رنگ نه پاک می شد و نه کمرنگ می شد. مرد بالای سرش ایستاد و گفت: محکمتر بکش. چیزیش نمیشه.
زن جوابی نداد.
***
شب صاف و آرام بود . باد ملایم خنکی می وزید و از پنجره پذیرایی داخل می آمد. مرد روی کاناپه نشسته و روزنامه می خواند. زن گفت: ببین، این همون هنرپیشه ست. چه قدر پیر شده.
مرد فقط سری تکان داد. زن به روزنامه اشاره کرد و گفت: این که روزنامه دیروزه.
مرد برای لحظه ای تلوزیون را نگاه کرد و دوباره مشغول خواندن شد.
***
زن پیرهن سبزی تنش کرد که قسمت چپ آن مروارید دوزی شده بود. کمد را باز کرد و از بین دهها کفش چشمش دنبال کفش های سبز بند دار گشت ولی آن ها را پیدا نکرد. جعبه کفش ها را که پایین کمد بود بیرون آورد. پشت یکی از جعبه­ها یک لنگه از کفش را پیدا کرد. آنرا پایش کرد . گوشه پایین پیرهنش را گرفته، لنگان لنگان به اتاقی که همسرش لباسهایش را می پوشید رفت. در زد و گفت: یه لنگه از کفشم نیست. تو ندیدیش؟ کمی منتظر ماند. سرش را به در تکیه داد و گفت: کفش های سبز بند دار، یادت میاد.
وقتی جوابی نشنید، دوباره لنگان لنگان به سمت اتاق رفت. موهایش را شانه زد. کیف کوچکش که زنجیر طلایی رنگ داشت از داخل کشو بیرون آورد. مرد با کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید در آستانه در ایستاده بود. گفت: هر چی می گردم کراوات قرمزمو پیدا نمی کنم.
زن گفت: خوب بگرد حتما پیداش می کنی.
مرد که کراوات ها را در دستش نگه داشته بود گفت: همه اش هست ولی کراوات قرمزه که خیلی دوسش دارم نیست.
زن برای آخرین بار موهایش را مرتب کرد و به طرف در خروجی رفت.
***
مرد پشت فرمان نشسته بود و زن کنارش دستانش را روی هم گذاشته بود. مرد گفت: فکر کنم داره برامون یه اتفاقی می­افته. شاید هم یه نقشه باشه.
زن پلک هم نزد. مرد گفت: حتما یه اتفاقی می خواد برامون بیفته. کاش امشب به این مهمونیه لعنتی نمی رفتیم.
زن به ماه اشاره کرد و گفت: وای ببین چه قدر قشنگه، انگار با پرگار کشیدن.
مرد خندید و گفت:آره شبیه همون لکه لعنتیه که وسط پذیرایی افتاده.
پشت چراغ قرمز ایستادند. رادیو روشن بود و آهنگی از آن پخش می شد.
زن گفت: هر جارو که فکر کنی گشتم. ولی نتونستم پیداش کنم. اگه قرار بود نباشه پس چرا یه لنگه اش ...
مرد دنده را عوض کرد و گفت: من از روز اول اون کفش ها رو دوست نداشتم. مخصوصاً اون بنداش.
زن بی توجه به حرف های مرد در مورد کفش ها حرف می زد. مثل بچه ای که گمش کرده یا عزیزی که از دست داده باشد. مرد رادیو را خاموش کرد و گفت: کی می خوای تمومش کنی. اگه تو ندونی هیچ کس نمی تونه پیداشون کنه. تو که همیشه لابه لای کفشات زندگی می کنی.
مرد دوباره رادیو را روشن کرد، هنوز آهنگ قبلی از رادیو پخش می شد.
***

مرد که از پله ها بالا می آمد گفت: شب خوبی می تونه باشه از مهمونی برگردی کمی هم مست با شی فردا هم روز تعطیلت باشه و تا ظهر هم بخوابی.
نفس عمیقی کشید. زن گوشه پیرهنش را گرفته و از پله ها بالا می آمد.در را باز کرد، وقتی چراغ روشن شد لکه قرمز رنگ خودنمایی کرد. زن در را بست و گفت: بدون این لکه زشت که وسط پذیرایی افتاده.
مرد کراواتش را باز کرد. لباسهایش را روی مبل انداخت. به اتاق خواب رفت وروی تخت دراز کشید. زن مدتی به لکه نگاه کرد. به نظرش پررنگتر می آمد.
***

زن از آینه همسرش را نگاه می کرد که پشتش به او بود.سنجاقها را از موهایش باز کرد و با دستمال مرطوب آرایشش را پاک کرد. به نظرش همسرش خواب بود. او هم دراز کشید . چراغ خواب را خاموش کرد.
مرد گفت: می دونی اون لکه منو یاد کراواتم می ندازه.
به پهلو غلت زد. گفت: تو هیچ وقت رنگ قرمزو دوست نداشتی.
چراغ خواب را روشن کرد تا با همسرش حرف بزند ولی زن خوابیده بود.
15/5/1386

برچسب‌ها:

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه
لطفا حیوانات را نخورید





نیازی نیست که انسانها را به دو دسته گوشت خوار و گیاه خوار تقسیم کرد، متاسفانه تعداد دسته اول به قدری زیاد است که مانند قطره ای در کویر می ماند. این مشکل فقط به ایران ختم نمی شود و در تمام نقاط جهان دوستداران حیوانات سعی می کنند با نمایش های خیابانی و ساخت مستند هایی از چگونگی کشتن حیوانات، مردم را به آگاهی برسانند.علت اینکه در ایران چنین فعالیت هایی فقط در حد طرح باقی می ماند واضح است .هنوز در ایران حقوقی برای انسان تعیین نشده است وخون انسان خیلی بی ارزش تر از آن است که به حقوق حیوانات و احترام گذاشتن به موجودی جز انسان پرداخت.
اگر گیاه خوار باشید می دانید چقدر سخت است که انسانی را از خوردن گوشت سلب کنید و یا به قول گوشت خواران سلب لذت.
من همیشه این سوال را از آنها پرسیده ام که آیا می دانید در عمرتان باعث کشته شدن چند هزار یا میلیون حیوانات بی گناه شده اید و جوابی که شنیده ام جز این نبوده است. هیچ.
چون در نظر آنها تا خود موجودی را از بین نبری از این قاعده مستثنی هستی.بیشتر گوشت خوارها وقتی صحنه کشتن حیوانی را می بینند از دیدن آن اجتناب می کنند ولی همان موجود کشته شده را با لذت میل می نمایند.
اگر شما هم تا به امروز از خوردن گوشت لذت می بردید لطفا فیلم هایی که از کشتن حیوانات گرفته شده را ببینید و به سایت زیر مراجعه کنید تا خود ببینید که در هر لحظه چه تعداد حیوانات به خاطر شما و لذتی که به آن باور دارید از بین می روند. شما جزو کسانی باشید که سرعت شمارشگر و آمار کشته شدن را کاهش می دهید.
www.farmusa.org
نوشته شده:نگار تقی زاده/مدیر هنری و طراح دو تصویر اول:
Sandra scher
پانزده اردیبهشت هشتاد و نه

برچسب‌ها:

ما واقعا خوشحال هستيم

از زماني كه يادم مي آيد وقتي عكسي گرفته مي شد همه با لباس هاي مرتب، سر و وضع آراسته در مقابل دوربين ظاهر مي شدند و چاشني عكس ها لبخند بود .علت نوشتن اين مطلب بيشتر به خاطر عكس فوق است كه بيل اونز در سال 1972 آن را گرفته و عنوان آن ما واقعا خوشحاليم هست. در توضيح عكس مي نويسد كه كودك ما در سلامتي بسر مي برد ،غذاي خوب مي خوريم و خانه اي زيبا داريم.هر بار كه اين عكس را مي بينم ياد تمام عكس هايي كه مانند آن است مي افتم.اگر بخواهيم براي دوستي يا آشنايي عكسي بفرستيم ما هم دقيقا همين كار را مي كنيم و جملاتي شبيه به آن مي نويسيم.حتي اگر به مانند آنچه كه نشان مي دهيم نيستيم. هربار كه به چنين عكس هايي نگاه مي كنم از خود مي پرسم آيا در آن لحظه واقعا خوشحال بوده اند؟
بدون شك براي همه تان پيش آمده كه در مهماني يا جمعي حضور داشته باشيد و بدون آنكه با حاضرين صحبتي كرده باشيد، حتي گاهي حركات و رفتارهايي باعث آزار شما شده باشد ولي در پايان مهماني كنار هم ايستاده حتي دست بر گردن كسي انداخته و لبخند زده ايد كه مي دانيد چند لحظه دوام نمي يابد.اگر انسان داراي خصلت هايي باشد كه نيمي از آن غريزي است و نيمي ديگر عادت ،اين حالت نيز جزو آن دسته است.گويي اگر بخواهيم يا نخواهيم همين طور است و اگر بيشتر در آن دقيق شويم تا حدي تنزل مي كند كه ارزش فكر كردن درباره آن ضايع مي شود. نمي دانم شما چه احساسي داشته ايد ولي من هربار با ديدن چنين عكس هايي كه به نظر من عنواني كه اونز برايش انتخاب كرده بي شك بي نظير است؛ هميشه از خود مي پرسم به راستي در آن دم خوشحال بوده ايم؟
چهارده ارديبهشت هشتادونه

برچسب‌ها: